#ز_مثل_زندگی_پارت_111
ـ نه خير زنگ زده بودم بپرسم دامون خونه نيومده ؟
ـ آره اينجاست .
گلابتون با تعجب گفت : اونجاست ؟ يعني خونه شما ؟
ـ آره .
ـ وا...اونجا چي كار مي كنه ؟
ـ ميگه دسته كليدش تو خونه جا مونده .
آهو كمي فكر كرد بعد گفت :
ـ راستي پس چه طور در حياط رو باز كرد ، من كه براش نكردم .
ـ نمي دوني اون از دار و درخت ميره بالا ؟ حالا چرا نمياد خونه دايي ؟
ـ چه مي دوني .
ـ خب ازش بپرس ، قرار بود بعد كلاسش بياد اينجا .
ـ اون پايينه .
ـ بدو تكون بخور . مامان شاكيشه .
ـ خيلي خب . قطع كن برم ازش بپرسم .
ـ تو هم درس بخون اون داره راه مي افته تو هم بيا ...
ـ باشه ، اگر رسيدم .
بعد قطع تماس آرام از تخت پايين اومد وقتي پاشو زمين گذاشت كمي دردش گرفت اما مي تونست راه بره ، با اين حال بيشتر راه رو لي لي كنان رفت و سر پله ها با احتياط قدم برداشت . با ديدن دامون كه روي مبل خوابيده و تلويزيون خاموش بود كمي نگاهش كرد بعد راه افتاد بالا . به گلابتون زنگ زد و گفت كه دامون خوابيده . گلابتون با مادرش مشورت كرد و بعد گفت كه نميخواد بيدارش كنه اگر خودش زود بيدار شد بگو بياد تو هم باهاش بيا .
آهو بعد كمي استراحت درس خوند و رفت پايين . با ديدن دامون كه هنوز خواب بود پوفي كشيد . بدش نمي اومد بره خونه دايي ش . دوباره به اتاقش برگشت مدتي روي تخت منتظر موند . با خودش گفت :
ـ اووووووو دامون چه خستگي اي داره ها ، چرا بيدار نمي شه ...
دستاشو زير سرش قلاب زد و به سقف خيره شد . ياد قرارش با فرزين افتاد . با افكار فرداي نيومده به خواب رفت .
romangram.com | @romangram_com