رمان ز مثل زندگی

#ز_مثل_زندگی_پارت_109


ـ خب بينش به خودم آنتراك مي دادم ديگه .

ـ چي بگم بهت آخه ؟ !!!

ـ اونجا چه خبر ؟

ـ مي دوني دايي چرا ما رو دعوت كرده ؟

ـ دليل خاصي داره ؟

ـ آره ، قضيه برناس .

ـ برنا چشه ؟

ـ چش نيست گوشه ...برنا ديگه ، برنا و عسل .

ـ جون من ؟

ـ جون تو ....

ـ حالا من از جونم مايه گذاشتم ها تو هم هي جونم رو زير ساطور بگير .

ـ هيچي ديگه دايي ما رو جمع كرد كه اين خبر رو بده . نمي دوني كه با دمش گردو مي شكنه . دايي رو هيچ وقت اين طور خوشحال نديدم .

ـ هي ...جاي من خالي .

ـ آره خيلي . مثل اينكه خانواده ها يه دور همديگر رو ديدند . رفتند خونه عسل اينا .

ـ جدي ؟ چه بي خبر !!!

ـ آره

ـ راستي جلوي دايي اينا داري حرف مي زني ؟

ـ نه اومدم تو اتاق .

ـ خاله و باران اينا هم هستند ؟

ـ آره همه شون .

آهو با ترديد پرسيد : يعني بهروز هم هست ؟


romangram.com | @romangram_com