#ز_مثل_زندگی_پارت_108

ـ مي خواي كولت كنم ؟

آهو با چشم هاي گرد شده نگاهش كرد و گفت :

ـ نه بابا ، خودم ميرم .

دامون با لبخند گفت : چه طوري ؟

آهو پاي سالمش رو روي پله اول گذاشت ، نرده را با دست محكم گرفت و خودش را يه پله بالا كشيد و گفت :

ـ اين طوري .

دامون خنديد و گفت : چه اصراري داري اين قدر به خودت زحمت بدي ؟ خب چهار ساعت ديگه هم نمي رسي بالا ، حالا اگه وسط راه خسته نشي و دوباره سقوط نكني ...

آهو تقلا كنان يك پله ديگه را هم بالا رفت بيشتر وزنش روي يك پايش افتاده و خسته شده بود . داشت پله سوم رو بالا مي رفت كه دستش روي نرده سر خورد دامون از پشت سر گرفتش و بعد آهو حس كرد بين زمين و هوا روي دست هاي دامون قرار گرفته . گونه هايش سرخ شده بود و سرش را بالا نگرفت كه مبادا با دامون چشم تو چشم شه . صداي تپش قلب دامون رو حين بالا رفتن از پله ها به وضوح مي شنيد .

دامون نگاهي به گونه هاي گر گرفته ي او انداخت لبخندي زد بعد نگاهي به موهايش كه روي دستش ريخته و كمي قلقلكش مي داد انداخت . رنگ تغيير كرده موهايش را از نظر گذراند و بعد يكدفعه گفت :

ـ رنگ موهات خوب شده . بهت مياد .

آهو اون قدر از حرف يكدفعه اي او بهت زده شد كه سرش را بالا گرفت وقتي نگاهش به صورت دامون افتاد دوباره با خجالتي گنگ سرش را پايين گرفت تا حدي كه چانه اش در قفسه سينه اش فرو رفت . دامون با پا در اتاق او را باز كرد و در حالي كه ديگه خسته شده بود او را سمت تخت برد و خوابوند .

آهو آرام تشكر كرد و دامون با يه لبخند سري تكان داد و رفت بيرون .

***

نگاهي به پاش كه روي تخت دراز كرده بود انداخت . كمي تكانش داد . بهتر بود . كتابش را ورق زد . چند خطي خوند كه خميازه اش گرفت . نگاهي به باقي صفحات انداخت . چرا تموم نمي شد ؟ دوباره خميازه مي كشيد كه گوشي اش زنگ خورد . گلابتون بود جواب داد .

ـ هان ؟

ـ خواب بودي ؟

ـ خواب و بيدارم .

ـ درس خوندي ؟

ـ آره مامور صفر شيش .

ـ يعني تموم كردي ديگه ؟

آهو خنديد و گفت : دارم همين كار رو مي كنم .

ـ واقعاً كه اين همه مدت چي كار مي كردي ؟

romangram.com | @romangram_com