#ز_مثل_زندگی_پارت_107
ـ اوهوم .
دامون نگاهي به راكت بندمينتون انداخت بعد شال دور گردن او و با شوخي گفت :
ـ تقصير من بود يا داشتي مي رفتي تنيس بازي ؟
بلند خنديد و گفت : اونم تنهايي ؟!!
آهو مشتي به بازوي او زد و گفت : نخير فكر كردم دزد اومده ، تو چرا اومدي تو خونه ي ما ؟
ـ دزد ؟؟؟!! حالا چرا اين قدر ترسيدي ، تو رو كه نمي برد .
آهو دلخور شد . دامون نگاهش كرد و در حالي كه بلند مي شد گفت :
ـ من دسته كليدم رو تو خونه جا گذاشته بودم ، خواستم از پنجره اتاق گلاب برم كه ديدم دختره ديوونه پنجره اتاقشم قفل كرده ، اومدم اين طرف رو يه چك كنم . با خودم گفتم ها چرا خاله اينا در رو قفل نكردند . كلي تعجب كردم ، گفتم نه به خونه ي ما كه چهار قفله شده نه به خونه شما كه درش باز مونده .
آهو كه نشسته بود سرش رو بالا گرفته تا او را حين حرف زدن ببينه . دامون خم شد و گفت : بلند شو ديگه ...
بعد زير بازوهاي او را گرفت كه آهو گفت : نمي تونم پاشم .
ـ اون پات رو روي زمين نذار .
آهو لي لي كنان به كمك دامون سمت مبل رفت وقتي مي نشست روي ميز را نگاه كرد و گفت :
ـ به به از خودت پذيرايي هم كه كردي .
دامون خجالت زده گفت : ببخشيد ، گشنم بود .
ـ نه بابا نوش جونت ، شوخي مي كنم . غذا هست مي خواي برو بخور .
دامون لبخند زد و گفت : مرسي . پات رو چي كار مي كني ؟
ـ كمپرس ديگه .
بعد سعي كرد بلند شه كه دامون گفت : كجا ؟
ـ ميرم بالا هم به پام برسم ، هم درسم نيمه كاره مونده .
ـ بمون كمكت كنم .
بازوهاشو گرفت و تا جلوي پله ها رفتند . آهو نگاهي به پله ها انداخت و دامون گفت :
romangram.com | @romangram_com