#ز_مثل_زندگی_پارت_105


مونده بود براي اين سر و صدا ها بايد چه تعبيري داشته باشه كه تصميم گرفت بره پايين . هر چند تصميمش زيادي شجاعانه بود ولي نمي تونست بالا بشينه درس بخونه و بدونه يكي پايين داره چرخ مي زنه . با خودش گفت :

ـ يعني واقعاً كيه ؟

هيچ جوابي به ذهنش نرسيد . شالي روي دوشش انداخت بعد راكت بندمينتونش را از كاور در آورد . هر چند سلاح زياد خوبي نبود ولي ترجيح داد دست خالي نره . آرام آرام رفت تا از روي پله ها نگاهي بياندازه . چند پله اول را به آرامي پايين رفت بعد خم شد كه ببينه چه كسي هست . راكت به دست آرام خم شد و رو پله نشست . با ديدن دامون كه روي مبل پشت به پله نشسته و پاهايش را دراز كرده و تلويزيون تماشا مي كرد شاخ در آورد .

تا اومد چيزي بگه و همزمان بلند بشه پاش ليز خورد و با صداي جيغ باقي پله ها رو سقوط كرد . دامون ترسيد از جايش پريد . نگاهي به پله ها انداخت چيزي نبود . از روي مبل بلند شد و با ديدن آهو كه پايين پله ها بود با چشم هاي گرد شده گفت :

ـ آهو تويي ؟

آهو كه بعد افتادن راكت را رها و ساق پايش را گرفته بود با درد گفت :

ـ نه زياد مطمئن نيستم ،شايد مرده باشم و روحم باشه ...

دامون خنديد و كنار او روي زانو نشست و گفت :

ـ افتادي ؟؟؟

آهو كه از درد چشاشو بسته بود ، باز كرد و بلند گفت :

ـ معلومه كه افتادم .

دامون لبخند زد و گفت : حالا چرا مي زني ؟

ـ تقصير توهه .

دامون تعجب زده گفت :

ـ تقصير من ؟

ـ نه پس ، تقصير خودمه ، تو اينجا چي كار مي كني ؟

ـ خودت خونه چي كار مي كني ؟ مگه الان نبايد خونه دايي باشي ؟

ـ تو چي ؟

ـ من كلاس گيتار بودم برگشتم .

آهو سري تكان داد به پاش نگاه كرد و گفت :

ـ من خونه موندم درس يخونم .


romangram.com | @romangram_com