#ز_مثل_زندگی_پارت_104
ـ نصفه شب بخون ...
آهو اداي گريه در آورد و گفت : نمي شه ... مهموني تا شب طول مي كشه بعد خسته ميشم و نمي تونم پاشم درس بخونم ...
گلابتون دستي به پايين موهايش كشيد و گفت :
ـ خب پس خوب بخون ، از اونجا باهات تماس ميگيرم كاري نداري ؟
ـ نـــــــــــــــــه ، برو ...
گلابتون آرام خنديد و گفت : خودتو نكشي ...
ـ اوووووووووي ...
گلابتون در چهارچوب در ايستاد و گفت : درست رو بخون ها ....
آهو با حرص سرش رو تو بالش فرو كرد و تكون داد . گلابتون خنديد و گفت :
ـ خداحافظ ديوونه .
آهو سرش را بيشتر در بالش فرو كرد .
***
همه رفته بودند و او تنها بود . زياد مفيد درس نخونده بود . به نظرش با بقيه مي رفت خيلي بهتر بود . تنها كه مي شد نمي تونست رو درس تمركز كنه ، مدام افكارش مزاحم ميشد . در ذهن فردا و قرارش با فرزين رو پيش بيني مي كرد . خيلي مي ترسيد . تا به حال با كسي قرار نگذاشته بود . نمي دونست دقيقاً بايد چي كار كند . نگاهش به كتاب باز رو به رويش افتاد . از نخوندن عذاب وجدان گرفت . بايد فكر و خيال رو كنار مي گذاشت و مي خوند ...
ولي حوصله ي درس خوندن هم نداشت . تصميم گرفت بره چيزي بخوره تا انرژي بگيره . كتابش رو برداشت و رفت پايين زير دستي را از ميوه پر كرد و روي مبل نشست . پاهاشو بالا گذاشت و كتاب باز رو روي پاهاش و حين ميوه خوردن كمي درس خوند .
بعد از ميوه خوردن نگاهش به تلويزيون افتاد . وسوسه شد كه روشنش كند . احتمالاً برنامه هاي خوبي داشت ...با دو دست سرش را نگه داشت و بلند بلند گفت :
ـ نه ...نه ...من تلويزيون رو روشن نمي كنم .
مي دونست اگر دقايقي بيشتر در سالن باشه خلاف اين موضوع عمل مي كرد براي همين كتابش را برداشت و سريع پله ها را به سمت بالا دويد . در اتاقش رفت و برق ها رو روشن كرد . كتابش رو براي دقايقي روي تخت پرت كرد و با خودش فكر كرد كه چه خوب كه اتاقش تلويزيون نداره .
دوباره نگاهش به كتابش افتاد . اگر مي رفت خودش رو سرگرم مي كرد عذاب وجدان مي گرفت و در ضمن امتحانش رو هم بد مي داد . بايد سعي مي كرد بخونه . سمت تخت مي رفت كه حس كرد سر و صدايي از پايين به گوشش مي خوره ...
با تعجب ايستاد و چشمانش را باريك و گوش هاشو تيز كرد ...اول حس كرد اشتباه مي شنوه و توهم زده ولي صداي قدم هاي شخصي در طبقه پايين به وضوح شنيده مي شد . كم مونده بود قالب تهي كنه . چشم هاش از وحشت گرد و بدنش سرد شده بود . كسي جز او در خونه نمونده بود ....
با وحشت وسط اتاق خشكش زده بود . تا اينكه صداي قدم ها قطع شد . لحظه اي فكر كرد شايد فقط تصوارتش بوده با اين حال جرات نكرد بره پايين و براي اينكه دهانش خشك شده بود آب بخوره .
به خودش دلداري داد كه توهم زده و سمت تخت رفت روي آن پريد و كتابش را برداشت . مشغول درس خوندن بود كه صداي ديالوگهاي زن و مردي ژاپني را شنيد . با احتياط بلند شد و تا جلوي در رفت به آرامي بازش كرد ولي جرات نكرد بره بيرون . فقط نگاهي به پله ها انداخت و خوب گوش داد . تلويزيون بود . ترسش به تعجب تبديل شد . اگر تا به حال مطمئن بود دزده الان مي تونست به يقين بگه هيچ دزد ابلهي وقتي دزدي ميره تلويزيون تماشا نمي كنه و حتي سعي مي كنه كاراش رو بي سر و صدا انجام بده .
romangram.com | @romangram_com