#ز_مثل_زندگی_پارت_100
ـ تو اولين فرعي مي مونم .
آهو با تعجب گفت : مدرسه ما مگه اومدي ؟
ـ آره يكي دو بار فريده رو رسوندم .
ـ آهان ...خب ميايي دنبالم براي چي ؟
ـ بريم بيرون ديگه ...
***
در همان روز در خانه ي رو به رو گلابتون با شرايطي مشابه دست و پنجه نرم مي كرد . آيدين با او تماس گرفته و او سعي داشت خيلي تند برخورد كنه .
ـ شماره مو از كجا آوردي ؟
ـ چه بد اخلاق ، شماره رو از اون دوستت گرفتم كه تو جشن بود .
ـ اون وقت چرا ؟
آيدين لبخندي به لب راند و گفت :
ـ كه زنگ بزنم صداي قشنگت رو بشنوم ، البته اگه تو يه كم مهربون تر باشي ...
ـ ديگه اينجا زنگ نزن ، اصلاً مايل به شنيدن صدات نيستم ، نبايد هم به خودت اجازه مي دادي شمارمو ...
ـ آخه عزيزم من چه تو از خبر مي گرفتم ؟ بهت كه دسترسي نداشتم ، يه دفعه هم گذاشتي رفتي ...
گلابتون از شنيدن لفظ عزيزم منزجر شد .
ـ ديگه زنگ نزن اينجا ...
و گوشي شو سريع قطع كرد . دستي به پيشاني كشيد . كلافه بود . شايد يه دوش و نوشيدن يه ليوان چاي خوب بود . به سالن كه رفت نازيلا خانم گفت :
ـ گلابتون جون امروز دعوتيم خونه ي داييت ...
گلابتون با تعجب گفت :
ـ خونه ي دايي ؟
ـ آره مادر ، فردا امتحان نداري ؟
آرام پلك زد و گفت : چرا امتحان دارم .
romangram.com | @romangram_com