#ز_مثل_زندگی_پارت_101
ـ پس بشين بخون كه غروب راه بيافتيم .
سري تكان داد و برگشت به اتاق . لباس هايش را مرتب براي بعد حموم روي تخت مي چيد كه گوشيش ويبره رفت . به صفحه نگاه كرد . دوباره آيدين بود . با اخم برداشت و جواب داد . دوباره لحنش جدي ، مغرور و سرد بود :
ـ مگه نگفتم مزاحم نشو ؟!!!
ـ ببين عروسكم تو اصلاً به من مهلت نمي دي ...
"ميم" اي كه به عروسك چسبونده بود باعث شد احساسات دخترانه گلابتون رو خلع سلاح كنه . لحظه اي سكوت شد بعد در حين اينكه سعي مي كرد لحنش مثل دقايقي قبل باشد گفت :
ـ چه توضيحي داري بگي ؟
آيدين به وضوح متوجه نرم شدن لحن كلام او شد . پيروزمندانه لبخند زد و گفت :
ـ اون دختر از آشناهاي قديميه ...
با تمسخر گفت : همه ي آشنا ها بهت آويزون مي شن و از گردنت تاب مي خورن ؟
آيدين خنديد . به نظرش آمد صداي خنده اش زيباست . به خودش نهيب زد . نبايد به اين مسائل فكر مي كرد . آن هم او ...
ـ خنده ت تموم شد ؟
ـ آره ...آره ..باز كه داري بد اخلاق ميشي ...
ـ به هر حال دوست دخترت هم كه باشه به من مربوط نيست .
ـ آ ..آ ...باز حرف خودت مي زني كه گلم . بابا اگه همه ي دخترهاي جشن رو ول مي كرديم دوست داشتن از گردن من آويزوون شن ، حالا اون يكي رو حساب اينكه آشنايي خانوادگي داريم و اينا به خودش جسارت داده بود ...
گلابتون سريع قبل به ته كشيدن حرف هاي او با تمسخر گفت :
ـ براي همين تو هم دستت رو دور كمرش حلقه زده بودي ...
آيدين باز خنديد و باز گلابتون حسي بيگانه را تجربه كرد كه كوبش قلبش را تند تر مي كرد .
ـ شما خانوم ها چي حساس هستيد . بيا ببينمت از دلت در بيارم ...
گلابتون باز سرد و جدي شد :
ـ يعني چي ؟
ـ هيچي گلم منظوري ندارم ، ميگم بيا با هم حرف بزنيم .
romangram.com | @romangram_com