#یه_نفس_هوای_تو_پارت_88
- چی رو ببخشم خانم! اشتباه شما باعث شد من از صبح هر چی دفاتر رو حساب می کنم اشتباه در بیاد... چقدر بی دقتی.
برگشتم دیدم خانم ستوده، رضوی، آقای سروش و نسیم دارند نگامون می کنن. خیلی بهم برخورده بود انتظار نداشتم انقدر شلوغش کنه... کسی که همیشه ازم طرفداری می کرد حالا داشت اشتباهات گذشتمم بروم می آورد... حس کردم اشک تو چشمام حلقه زد. نمی خواستم جلوش مثل یه بچه که به خاطر اشتباهش اشک می ریزه و منتظر بخششه جلوه کنم... اون حق نداشت این جوری باهام برخورد کنه حتی اگر اشتباهم بزرگتر بود. برگه ها و دفتر حساب شرکت مهرگستر رو از روی میزش برداشتم و قبل از این که حلقه اشک از حصار چشمام خارج بشه، روم رو ازش گرفتم و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- خودم درستش می کنم حتی اگه تا شب طول بکشه.
بازم سنگینی نگاهشون روم بود، فقط نگاه نسیم نگران بود بقیه مثل این که موضوع جالبی می بینند، نگاه می کردند... لیوان آبم که همیشه رو میزم بود برداشتم و همون آبی رو که از ظهر نصفش رو خورده بودم سرکشیدم یه نفس دیگه کشیدم تا آروم بشم نباید اجازه می دادم اشکام بریزه. خودکار رو توی دستم محکم فشار دادم تا تمرکز پیدا کنم. برگه رو جلوم گذاشتم هنوز نصفه صفحه رو هم حساب نکرده بودم که پاهای یه مرد رو کنار میزم دیدم. خودش بود... بی توجه بهش به کارم ادامه دادم.
با صدای مهربون و تقصیرکارانه گفت:
رستگار:
- خانم صابر.
اصلاً تکون نخوردم یعنی اصلاً نشنیدم که صدام کرده.
رستگار:
- خانم صابر یه چند لحظه لطفاً...
بدون این که تو موقعیتم تغییری بدم گفتم:
- بله.
romangram.com | @romangram_com