#یه_نفس_هوای_تو_پارت_87
- خانم صابر بیاید اینجا.
از دادی که سرم زد خیلی تعجب کردم آخه از وقتی که رفتارم رو باهاش بهتر کرده بودم، اونم مهربون تر شده بود. البته همیشه با من مهربون بود ولی باز بیشتر تحویلم می گرفت و اشتباهات کوچیکم رو نادیده می گرفت. به قول نسیم تابلو دوستم داشت... پسر خوبی به نظر می رسید. قیافه اش هم خوب بود ولی من حتی یه اپسیلون هم بهش علاقه نداشتم. حالا با صدای عصبانی و بلندش اونم جلو همکارا شوکه شده بودم. وقتی دید همین جوری دارم نگاش می کنم و از پشت میزم بیرون نمیام دوباره صداش رفت بالا.
رستگار:
- با شما بودم خانم بیاید اینجا.
رفتم کنار میزش وایسادم.
رستگار:
- شما این حسابهارو بررسی کردید؟
- بله.
یه چشم غره اساسی بهم رفت و گفت:
- این جوری!
برگه رو ازش گرفتم نگاه کردم. اَه اَه چه فاجعه ای! از بس امروز حواسم پیش این دختره بود بدیهی ترین چیز رو اشتباه حساب کرده بودم... آروم گفتم:
- ببخشید الان تصحیح می کنم.
با این حرفم دیگه از کوره در رفت و با صدای بلندتر گفت:
romangram.com | @romangram_com