#یه_نفس_هوای_تو_پارت_86


- خودتم داری می گی اوایل دوستیتون، ببین به نظر من پسر زیاد خوبی نیست و ممکنه با دخترای دیگه هم باشه.

سحر:

- واسه چی این حرف رو می زنی؟

- اوم... خب لحن حرف زدنش یه جوری بود. در ضمن از حرفاش فهمیدم دوستی شما زیاد دوام نداره بهتره خودت باهاش بهم بزنی قبل از این که اون این کار رو بکنه.

سحر:

- نگفتم بگو چیکار کنم، فقط دلیل رفتارش چیه؟

- دلیل رفتارش اینه که تو زیادی بهش گیر می دی، زنگ می زنی و از این چیزا... ببین پسرا وقتی می فهمن یه دختر دوستشون داره و کاملاً در اختیارشه، رفتارشون عوض می شه همه این جوری نیستند ولی خب پوریا از این دسته ست. انقدر خودت رو بهش نزدیک کردی که اون چیزی واسه کشف کردن، تو وجودت نمی بینه. در ضمن آدم تنوع طلبیه. اگر می خوایش سعی کن یه کم خودت رو عوض کنی و براش دست نیافتنی باشی. انقدر خودت رو آویزونش نکن...

معلوم بود از شنیدن حرفام نارحت شده ولی از من ناراحت می شد بهتر بود تا این که پسرِ با خفت دوستیش رو باهاش بهم می زد... اون شب کلی نصیحتش کردم، ولی فکر نمی کنم عمل کنه چون دختر فوق العاده احساساتی بود.

نصفِ شب با شنیدن صدای حرف از خواب بیدار شدم. داشت آروم با پوریا حرف می زد. حدسم درست بود که خودش رو عوض نمی کنه. فقط براش دعا کردم پوریا ازش توقعات بی جا نداشته باشه!!!

صبح بدون این که سحر رو از خواب بیدار کنم گونه اش رو بوسیدم و از خونه زدم بیرون... امروز تمام حواسم پیش سحر بود خیلی نگرانش بودم با شناختی که ازش داشتم می ترسیدم کار دست خودش بده... پوریا هم یکی مثل پژمان چه فرقی داشتند دو تاشون تنوع طلب و عشق رو وسیله ی ارضای نیازاشون می دونستند، بعد خانم دکتر می گه همه مردا مثل هم نیستند. بازم افکار منفی داشت تو وجودم سلطه گری می کرد ولی نباید می ذاشتم آرامشی که دوباره بعد از چند وقت بدست آورده بودم، به راحتی از دست بدم... باز به ساعت نگاه کردم 3:50 دقیقه یه پــــوف بلند کشیدم... فقط 10 دقیقه از آخرین باری که ساعت رو نگاه کرده بودم، می گذشت. با بی حوصلگی دستم رو تکیه گاه سرم کردم و وانمود کردم در حال انجام محاسبات هستم. معمولاً وقتی تو فکر و خیال می رفتم زمان زود می گذشت ولی امروز که حوصله هیچی رو نداشتم، عقربه ها مثل عروسی که با ناز قدم برمی دارن واسه من ناز می کردند.

دیگه نمی تونستم یک دقیقه دیگه هم به کاری که نمی کردم وانمود کنم دستام رو تو هم کردم، گذاشتم رو میز و سرم رو گذاشتم روی دستام. هنوز چشمام رو نبسته بودم که با صدای عصبانی و بلند آقای رستگار که از همون میز خودش صدام می کرد فوری سیخ نشستم سر جام.

رستگار:


romangram.com | @romangram_com