#یه_نفس_هوای_تو_پارت_8
سحر:
- باشه پس من مزاحمت نمی شم تو هم استراحت کن، قربونت... خداحافظ.
- خداحافظ.
تو دلم گفتم کاش اون دفعه هم نمی رفتم... با صدای مامانم از فکر و خیال اومدم بیرون و رفتم پیشش.
با کرختی از صندلیم بلند شدم برم یه لیوان آب بخورم قبل از این که وارد هال بشم متوجه صدای مامان و بابا شدم که در مورد من صحبت می کردند. همون جا گوشه دیوار راهرو وایسادم تا به حرفاشون گوش بدم. البته می دونستم کار درستی نیست ولی چون چند بار اسم خودم رو شنیدم کنجکاوی نذاشت به درستی و نادرستی کارم فکر کنم.
بابا:
- زهرا خانم، نسترن چیزی به شما نگفته؟ اصلاً این دختر، دختر دو هفته پیش نیست.
مامان:
- نه والا چند بار ازش پرسیدم می گه هیچی.
بابا:
- آخه این نمی شه که همش تو اتاقشه چند لحظه هم بیرون میاد تو فکره. امروز آقای ناصری زنگ زده بهم می گه اتفاقی واسه نسترن خانم افتاده انقدر ساکته؟ نکنه تو محل کار واسش مشکلی پیش اومده. این نسترنی که من می شناختم نیست، گفتم فکر نکنم اگه مشکلی داشت به من یا مادرش می گفت. پرسیدم کارش رو خوب انجام نمی ده؟ گفت نه کارش رو درست انجام می ده هر چند گاهی اشتباهاتی داره که اونم واسه تازه کار بودنشه.
مامان:
romangram.com | @romangram_com