#یه_نفس_هوای_تو_پارت_64
- بله حق با شماست شاید کمی از کلافه بودنم برای همینه من قبل از این اتفاق نماز می خوندم ولی بعدش همه چیز و همه کس رو مقصر می دونستم و شاید هم همون نیمه خالی لیوان رو می دیدم که شما گفتید.
بعد از این که خونه اومدم نماز شکر خوندم و کلی با خدا درد و دل کردم و چقدر سبک شدم نمی دونم چه جوری خودم رو از این آرامش محض دور کرده بودم.
صبح جمعه یه پلیور خردلی با شلوار کتان مشکی پوشیدم. و بابا رو صدا کردم.
- بابا جون من حاضرم بریم.
بابا:
- تا ماشین رو روشن می کنم بیا بیرون.
برای این که اولین بار بود خونه نسیم می رفتم یه بسته شکلات خریدم که دست خالی نباشم، جلو در خونه شون پیاده شدم و از بابا تشکر کردم.
بابا:
- غروب بیام دنبالت.
- نه مرسی خودم میام.
زنگ زدم، در باز شد یه حیاط بزرگ جلو روم بود با یه باغچه بزرگ که چند تا درخت میوه و یک درخت بید مجنون و چندین بوته گل که همشون خشک بودن و سمت دیگه حیاط دو تا ماشین پارک بود یکیش ماشین رادین بود اون یکی هم احتماًلا برای پدرش بود ساختمون خونه شون یک خونه ویلایی دو طبقه بود.
نسیم خیلی خاکی برخورد می کرد فکرشم نمی کردم این قدر پولدار باشند. نسیم اومد استقبالم. بسته شکلات رو گرفتم طرفش.
romangram.com | @romangram_com