#یه_نفس_هوای_تو_پارت_6


- اِ نسترن چرا گریه می کنی بابات که حرف بدی نمی زنه.

دست کشیدم رو صورتم خیس بود اصلاً نفهمیده بودم دارم اشک می ریزم.

بابا:

- بسه دخترم حالا دیگه ناراحت نباش.

آخی بابایی فکر کرده از حرفاش ناراحت شدم نمی دونه من واسه سادگیام دارم اشک می ریزم پاشدم.

- من بیرون یه پیراشکی خوردم میل ندارم برم بخوابم... بازم ببخشید.

وای خدا چقدر دروغ گفتم امشب منی که از دروغ بدم می اومد خدا جون ببخشید. ولی چاره دیگه ای ندارم همش تقصیر توئه لعنتیه که مجبورم به خانوادم دروغ بگم...

مامان:

- باشه برو بخواب شب بخیر.

منم شب بخیر گفتم. اومدم اتاقم روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم ولی بجای خواب باز فکر پژمان و کارهاش اومدن سراغم به زحمت پسشون زدم و بعد کلی غلت زدن خوابم برد.

ساعت 6:30 با زنگ ساعت بیدار شدم، حاضر شدم، رفتم سر کار، اصلاً نفهمیدم روز رو چه جور گذروندم همش تو فکر بودم و جواب همکارام رو به زور می دادم. دلم می خواست تنها باشم و فکر کنم که کجای کارم اشتباهه، حتی وقتی نسیمم اومد پرسید که جریان دیشب چی بود و چرا امروز انقدر پکرم گفتم چیز مهمی نبود، نسیم همکارم بود که تو این دو ماهی که کار می کردم باهاش دوست شده بودم دختر خونگرم و منطقیه و دو سالی از من بزرگتر بود. منزلشون نزدیک ماست و تقریباً هم مسیریم و عصرها هم با هم بر می گشتیم تو این مدت حسابی با هم صمیمی شده بودیم ولی از جریان من و پژمان کسی اطلاع نداشت حتی دوست صمیمیم سحر، سحر از دوستای دوران دانشگامه، خونه اشون کرج بود ولی خب فاصله خونه هامون نتونست بین دلامون فاصله بندازه. هر چند الان که درسمون تموم شده همدیگه رو کمتر می بینیم ولی همدیگه رو خیلی دوست داریم و رابطمون رو حفظ کردیم.

عصر تو اتاقم بودم که مامان صدام کرد:


romangram.com | @romangram_com