#یه_نفس_هوای_تو_پارت_33

صورتم رو طرف رادین چرخوندم و خداحافظی کردم.

رادین:

- بفرمایید شما رو هم می رسونم.

خیلی جدی گفتم:

- نه ممنون.

اونم دیگه اصرار نکرد. با نسیم خداحافظی کردم و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس.

نم نم بارون کم کم شروع شده بود که سر و کله یه اتوبوس پیدا شد که اصلاً جای خالی نداشت. به زور خودم رو چپوندم داخلش خدا بهم رحم کنه، برف بیاد، فکر کنم همینم گیرم نیاد. من نمی دونم چه صیغه ایه که تو این فصل اتوبوس و تاکسی کم می شه... به خاطر بارون و لغزندگی خیابون ماشین ها آهسته تر رفت و آمد می کردن و همین کمی ترافیک ایجاد کرده بود. از بس آدما و خیابون رو نگاه کردم حوصله ام به شدت سر رفت کاش نسیم بودش و با هم حرف می زدیم هر چند وقتی بود دلم می خواست حرفی نبود تا من تو فکر و خیال خودم غرق بشم بعد از یک ساعت و ربع بالاخره رسیدم.

- سلام بابا.

بابا:

- سلام دخترم خسته نباشی؟ دیر اومدی امروز.

- به خاطر بارون ترافیک بود. مامان کجاست؟

مامان:

- سلام همین جام، داشتم واست چایی می ریختم.

romangram.com | @romangram_com