#یه_نفس_هوای_تو_پارت_3

خدایا چرا یه تاکسی نمیاد بهش بی محلی کردم که گفت:

- قصد مزاحمت ندارم بفرمایید تا جایی برسونمتون.

تو دلم گفتم آره جون خودت، همتون دروغگویید، محلش ندادم اونم دید محل نمی دم گذاشت رفت. هنوز دور نشده بود یه زانتیا که توش یه پسر جوان بود کنار پام ترمز کرد:

- سلام، بیا سوار شو دیگه.

پشتم رو بهش کردم.

- بیا دیگه ماشین گیرت نمیادا.

وقتی دید جوابش رو نمی دم گفت:

- اصلاً تو که این کاره نیستی این وقت شب چرا کنار خیابون وایسادی.

درسته تو پاییز و زمستون هوا زود تاریک می شه و تو جامعه عرف نیست یه دختر تنها شب بیرون باشه ولی چرا مردم جامعه مخصوصاً پسرا این جوری شدن چرا به خودشون اجازه می دن به هر کسی توهین کنن مگه سر و وضع منو نمی بینه یعنی تشخیص نمی ده که من این کاره نیستم... اگه هر کس به خودش اجازه مزاحمت رو نمی داد شاید ما هم با امنیت بیشتر رفت و آمد می کردیم تو این فکرا بودم که یه تاکسی که راننده اش یه پیرمرد بود از راه رسید منم دربست گرفتم... تا خونه باز رفته بودم تو فکر که راننده گفت:

- خانم رسیدیم.

کرایه رو حساب کردم. خواستم با کلید در رو باز کنم، گفتم نه زنگ بزنم بهتره... چه ضربان قلبی گرفتم، وای نسترن باباته دیگه ترس نداره، فوقش یه کم دعوات می کنه. اصلاً چرا می ترسی اونا که چیزی نمی دونن همون لحظه در باز شد... از حیاط کوچیکمون گذشتم. مامان و بابا دم در هال منتظرم بودن سرم رو انداختم پایین و آروم سلام کردم.

بابا خیلی خشک و جدی جوابم رو داد معلوم بود خیلی عصبانیه...

- یه نگاه به ساعت کردی کجا بودی این وقت شب، گوشیت رو چرا جواب نمی دی؟

romangram.com | @romangram_com