#یه_نفس_هوای_تو_پارت_208
- اشکال نداره.
از این که ازم چیزی خواسته بود که براش انجام بدم، خوشحال بودم. اول رفتم بسته گوشت رو گذاشتم بیرون یه کم یخش آب شه، پیازم خُرد کردم. رادینم تمام مدت زوم کرده بود و حرکات منو دنبال می کرد. اولش راحت بودم ولی کم کم زیر بار نگاهش، داشتم آب می شدم. تپش قلب گرفته بودم دستم یه کم می لرزید یه سینی برداشتم برنج بریزم، پاک کنم. سعی می کردم احساسم رو کنترل کنم ولی زیاد موفق نبودم.
رادین:
- عزیزم...
تمام مقاومتم برای جلوگیری از بروز احسام شکست و سینی فلزی از دستم افتاد و صدای بلندی ایجاد شد... رادین از روی صندلیش نیم خیز شد سینی رو برداره منم همزمان دستم رو دراز کردم که یه لحظه دستامون بهم خورد، گر گرفتم... سریع دستم رو عقب کشیدم... سینی رو برداشت گذاشت رو میز نهارخوری.
- رادین می شه بری من این جوری تمرکز ندارم.
رادین:
- چرا من که کاری ندارم... خب باشه دیگه صدات نمی کنم.
- حالا چی می خواستی؟
رادین- یه لیوان آب.
- تنبل لیوان که رو میزه خودت از یخچال بردار!
رادین:
romangram.com | @romangram_com