#یه_نفس_هوای_تو_پارت_19

- داری گریه می کنی؟ گفتم بهتره برات تعریف نکنم مگه قبول می کنی، خب آدما همیشه آرزوی چیزایی رو دارن که سخت بدست میاد اگه تو هم مثل بقیه بودی که الان انقدر منتت رو نمی کشیدم خودت بگو لذت چیزایی برات بیشتره که ارده کنی تو دستته یا چیزی که داشتنش آرزوته، تو واسم دست نیافتنی بودی جسمت رو به زور می تونستم تصاحب کنم ولی می خواستم تو هم بخوای یعنی روحتم با من باشه ولی خب تصاحب روحت سخت تر از تصاحب جسمت بود منم صبرم تموم شد، واسه همین اون برنامه رو چیدم. نسترن قول می دم به خاطر تو عوض شم باور کن تو روم خیلی تأثیر می ذاری.

- آره تأثیرم رو دیدم فقط ارتباطت با دخترای دیگه کم شد که راحتر واسه خودم نقشه بکشی، دیگه اسمم رو نیار ازت متنفرم.

تا اومد حرفی بزنه گوشی رو خاموش کردم حالم با شنیدن حرفاش بدتر شده بود و تنفرم شدیدتر... پاشدم رفتم حموم تا صدای هق هق گریه ام رو کسی نشنوه همش تو این فکر بودم که اگه اون روز زود نرسیده بودم، اگه اون قبل این که برسم مواد مصرف کرده بود و هزاران اگه دیگه که همشون حالم رو خرابتر می کرد از فکر اتفاقی که قرار بود سرم بیاره مو به تنم راست می شد... هزار بار اتفاقات اون روز رو مرور کردم که با صدای مادرم به خودم اومدم.

مامان:

- نسترن خوبی سه ساعته رفتی چرا بیرون نمیای؟

- الان میام.

زود خودم رو شستم، رفتم بیرون وقتی از تو آینه خودم رو دیدم ترسیدم. چشمام قرمزِ قرمز بود. یه قرص از کشو میزم برداشتم بدون آب خوردم و رفتم زیر پتو دراز کشیدم.

****

- ببخشید خانم صابر می شه یه کم کمکم کنید حسابهای شرکت آوا سیستم رو بررسی کنیم؟

صدای همکارم آقای سیاوش رستگار بود که با یه پوشه و یه فایل بزرگ رو به روی میزم ایستاده بود، اصلاً حوصله اش رو نداشتم با یه لحن جدی و سرد گفتم:

- نه من خودم به اندازه ی کافی کار دارم.

بیچاره خیلی جا خورد فکر نمی کرد بهش بگم نه... اونم با این لحن... آخه خودش همیشه تو کارها و حساب کتاب ها کمکم می کرد. سرش رو انداخت پایین و رفت سمت میز خودش، شرکتی که کار می کردم یه شرکت بزرگ حسابرسی بود و شامل چندین اتاق بزرگ که اتاق ما شامل پنج میز که دو تاش رو به روی هم قرار داشت و میز نسیم دقیقاً کنار میز من بود و میز آقای رستگار رو به روی من، وقتی سرم رو برای رفع خستگی بالا می آوردم می دیدم که با یه حالتی نگام می کنه از کارم پشیمون شدم می خواستم برم کمکش که این غرور و حس تنفری که جدیداً نسبت به مردها پیدا کرده بودم نذاشت.

آخر ساعت کاری اصلاً فکرش رو نمی کردم مثل همیشه بیاد خداحافظی کنه... ولی اشتباه می کردم چون با یه لبخند مهربون اومد سمتم... هم خسته نباشید گفت هم خداحافظی کرد، تازه سفارش کرد اگر کاری داشتم ازش کمک بگیرم، به خاطر برخوردش از خودم خجالت کشیدم ولی بعد به خودم گفتم معلوم نیست این یکی چه نقشه ای داره که انقدر مهربون شده. اَه اَه حالم از همتون بهم می خوره.

romangram.com | @romangram_com