#یه_نفس_هوای_تو_پارت_188


- بریم رو تاب بشینیم تا بگم.

- همین جا بگو اون جا تاریکه.

رفت سمت کلید برق و دو تا لامپ کنار دیوارا بود، روشن کرد... از تاریکی هوا کمی گرفته شد.

هومن:

- نسترن بهونه نیار اینم روشنایی بیا بریم اون جا.

از پله ها اومدم پایین رفتم رو تاب دو نفره جلو ساختمون نشستم ولی هومن پایین نیومد.

- چرا نمیای؟

هومن:

- گوشیم رو توی سالن جا گذاشتم، برم بیارمش.

یه پام رو جمع کردم گذاشتم رو تاب و با اون یکی پام به زمین فشار می دادم و تاب رو عقب و جلو می بردم و با این کار حرکت آرومی رو ایجاد کردم. سرم رو به پشت تاب تکیه دادم و چشمام رو بستم. تصویر رادین جلو چشمام نقش بست... قلبم به تپش افتاد... عزیزم چقدر ناراحت شد هومن کارم داره... وای نکنه پیش خودش فکر کنه ما یه سر و سری با هم داریم نکنه... حس کردم تاب سنگین شد و حرکت آرومشم تندتر چشمام رو باز کردم... هومن کنارم نشسته بود و تاب رو محکمتر عقب و جلو می کرد. خودم رو جمع و جور کردم و صاف نشستم.

- می شنوم.

هومن:


romangram.com | @romangram_com