#یه_نفس_هوای_تو_پارت_189

- دوست دارم راحت صحبت کنم باشه.

- باشه.

هومن:

- نسترن تو این مدت فهمیدم، تو دختر خیلی خوبی هستی و من خیلی دوستت دارم.

تو چشمام نگاه کرد تا تأثیر حرفش رو تو نگام بخونه... حس می کردم مردمک چشمم گشاد شده و بی این که پلک بزنم نگاش می کردم. توی ذهنم یه چیزی می چرخید... حق با نسیم بود تمام این نگاها و فکرا به ثانیه هم نکشید ولی واسه من مثل غرق شدن تو دریا طولانی و پر از استرس... دوست نداشتم هومن حسی به من داشته باشه... وقتی دید من عکس العملی انجام نمی دم ادامه داد:

- البته مثل یه خواهر، تو رو هم اندازه هاله دوست دارم... شاید من و هاله رابطه خوبی نداشته باشیم ولی واسم عزیزه... تو هم واسم عزیزی...

دوباره چشمام به حالت عادی برگشت... خدا نکشتت پسر خوب چرا بین حرفات مکث می کنی... پس حق با خودم بود حالا که خیالم از احساسش راحت شد یه لبخند بهش زدم.

- منم ازت خوشم میاد تو خیلی مهربونی... من برادر ندارم.

هومن:

- خب من جای برادرت.

- خوبه.

هومن:

- نسترن ازت می خوام به حرفای مادرم توجه نکنی و از دستش ناراحت نشی.

romangram.com | @romangram_com