#یه_نفس_هوای_تو_پارت_186


از لحن حرف زدنش ناراحت و عصبی شدم دیگه نشستن فایده نداشت دستم رو گرفتم دسته مبل بلند شم برم که این بار آرومتر و با حرص گفت:

- خوش بگذره

دلم بیشتر گرفت یه گره انداختم بین ابروهام تا برم سراغ هومن، از کنار آشپزخونه رد می شدم که صدای خاله فرناز و فرح جون که تو آشپزخونه بودند رو شنیدم.

خاله فرناز:

- معلوم نیست این دخترِ چی داره! پسر منم دنبال خودش انداخته... ببین چقدر ازش طرفداری می کنه!

فرح جون:

- آره، معلوم نیست چی کار می کنه اینا این جوری شدند!

خاله فرناز:

- من که می دونم این کارش فقط واسه...

دیگه نمی شد بیشتر از این قدمام رو آروم بردارم تا ببینم در موردم چی می گن، مخصوصاً این که همه تو سالن داشتند نگام می کردند... رفتم تو ایوون، هومن نشسته بود لبه ایوون و پاهاش رو آویزون کرده بود پایین و صداش رو انداخته بود روی سرش و یه شعر دیگه می خوند.

- هومن.

برگشت طرفم بعد به سرعت از جاش بلند شد.


romangram.com | @romangram_com