#یه_نفس_هوای_تو_پارت_185

- بهتر... فرح نیاد.

نسیم:

- نسترن اگه نیای منم نمی رم.

فرح جون:

- بی خود... این سری حتماً باید بیای.

خاله فرناز:

- لابد درست نمی تونه با پولدارا نشست و برخاست کنه بذار هر جور راحته باشه.

این بارم هومن ازم طرفدار کرد و مادر و خاله اش رو فرستاد داخل، بقیه هر چی بهم اصرار کردند، قبول نکردم برم. نسیم هم با این که ناراحت شد ولی چون دلیل اصلیم رو می دونست درکم کرد و قرار شد فردا باهاشون بره، بازم مثل صبح خورد تو ذوقمون و بازی رو ناتموم رها کردیم و رفتیم داخل ویلا نشستیم تو سالن یه چند دقیقه که گذشت متوجه شدم هومن که درست رو به روم نشسته بود هی پیس پیس می کنه و با چشم و ابرو بیرون رو نشون می ده... منظورش رو گرفتم و منم با حرکت ابروم بهش فهموندم اول اون بره سرم رو چرخوندم که نگام افتاد به رادین که با اخم داشت نگامون می کرد یه کم هول کردم، سرم رو مثل آدمای خطا کار انداختم پایین. هومنو دیدم که از کنارم رد شد، رفت بیرون. ولی من سرم رو بالا نیاوردم. مثلاً من نبودم داشتم ایما و اشاره می کردم یه پنج دقیقه ای گذشت و هیچ کس حرفی نمی زد جز آقای قدیری و محسن خان که گوشه سالن نشسته بودند و با هم حرف می زدند. می ترسیدم سرم رو بیارم بالا و باز با اخم رادین مواجه شم... خودم رو بی توجه نشون دادم ولی مگه هومن می ذاشت دیده بود من نیومدم واسه خودش زده بود زیر آواز اونم چه آوازی شعر قدیمی نسترن... نسترن بی تو دل من... نسترن وقتی می خندی... هم از کارش خنده ام گرفته بود، هم عصبانی شدم. سرم رو آوردم بالا... دیدم بله همه دارند منو نگاه می کنند... پسرِ خُل... زده به سرش این همه اشاره کرد کسی نفهمه بیرون کارم داره دیگه چرا آواز می خونه! حداقل کاش یه شعر دیگه می خوند... نسیم از همون جا که نشسته بود یه لبخند شیطنت آمیز و یه چشمک حواله ام کرد و گفت:

- نگفتم بهت...

بینیم رو چین دادم و یه ادا واسش در آوردم. بی صدا طوری که با حرکت لبام بفهمه گفتم:

- برو جمعش کن.

ولی به جز نسیم رادینم حرفم رو خوند با همون نگاه خشنش و دندونهایی که از عصبانیت بهم فشار می داد با صدای خفه ای گفت:

- بهتره خودت بری... خودش رو کشت از بس اسمت رو صدا کرد.

romangram.com | @romangram_com