#یه_نفس_هوای_تو_پارت_183
- خوبی؟ هومن که هر بار ازم طرفداری کرد اخمای خاله ات تا لباش پایین اومد.
نسیم:
- اصلاً من اشتباه کردم پاشو بریم به خاطر من.
- باشه بریم.
بعد از شام ما جوونا نشستیم تو ایوون و منچ بازی می کردیم. من و هومن کلی جر زنی می کردیم و صدای بقیه رو در می آوردیم. هاله بازی نمی کرد فقط کنارمون نشسته بود و بازی رو نگاه می کرد. با کلک یکی از مهرهام رو که نسیم زده بود نگه داشتم و داشتم سرش کل کل می کردم که مادرش اومد روی ایوون و گفت:
- بسه یه لحظه ساکت باشید کارتون دارم.
ما هم ساکت شدیم و نگاش کردیم که گفت:
- خانواده افضلی تماس گرفتند ما رو واسه فردا ناهار دعوت کردند.
خانواده افضلی همون همکار پدر نسیم بود که این ویلا رو بهشون نشون داده بود و ویلای خودشون روستای نزدیک این جا بود، مادرش و رادین و پدرش یه روز عصر رفته بودند اون جا ولی اون روز من و نسیم نرفتیم و ویلا مونده بودیم.
نسیم:
- شما که تازه اون جا بودید؟
فرح جون:
- اون یک ساعت بود تو هم نیومده بودی.
romangram.com | @romangram_com