#یه_نفس_هوای_تو_پارت_17
بابا:
- باشه ولی اگه مشکلی داشتی حتماً به ما می گی نه؟
آروم گفتم بله، بابا هم که دید من هیچی نمی گم دیگه ادامه نداد بعد صبحانه هر کاری کردم یه کم بیشتر پیششون بمونم نشد، دلم تنهایی اتاقم رو می خواست بلند شدم برم، نگام افتاد به چشمای مامانم که با یه غم و نگرانی نگام می کنه. طاقت نگاه ناراحتش رو نداشتم، سرم رو انداختم پایین و از جلوشون رد شدم. تو دلم به خودم قول دادم که بیشتر براشون وقت بذارم خب اونا هم نسبت به من حقی داشتن. ولی فکر پژمان و حرفاش نمی ذاشت آروم باشم و مثل قبل تو جمع خانوادم باشم. داشتم به حرفاش فکر می کردم که متوجه یه نکته شدم چرا اون روز منو دعوت کرد خونه شون یعنی می خواست بهم بفهمونه مواد می کشه و کارش رو راحتر انجام بده؟ نه... نه... شاید می خواست این جوری باهام بهم بزنه... دیوونه شدی نسترن اگه قصدش این بود نیازی نداشت بهت نشون بده تازه انقدرم زنگ نمی زد ولی از حدس بعدی که افتاد تو سرم ضربان قلبم بیشتر شد نکنه نقشه ی بدی واسم کشیده بود؟ نه اون هر کاری کنه این کار رو نمی کرد تو مدت دوستیمون خیلی خوب بود، بهم حتی دستم نمی زد... یهو یاد حرف دیشبش افتادم که خودش به این نکته اشاره کرده بود... هر جور خودم رو توجیه می کردم که قصدی از این دعوت نداشته، آروم نمی شدم. ذهنم بدجور درگیر شده بود دوست داشتم ازش بپرسم ولی از یه طرفم دلم نمی خواست صداش رو بشنوم دو سه روز با خودم کلنجار رفتم که ولش کن خدا رو شکرکه چیزی نشده، تازه دو روزِ زنگ نمی زنه تو باز یادش ننداز، آخرشم دلم پیروز شد ولی چون نمی خواستم صداش رو بشنوم یه پیامک فرستادم که «قصدت از دعوت به خونه ات چی بود؟»
همون لحظه زنگ زد با تردید گوشی رو برداشتم، جواب دادم:
- منتظرم.
پژمان:
- سلام نسترن جان خوبی؟
- حرفای الکی نزن فقط جواب سؤالم رو بده البته اگه نمی خوای باز دروغ بگی.
پژمان:
- قصد خاصی نداشتم همین جوری.
لحنش بوی دروغ می داد.
- پژمان دیگه دروغ نگو دستت واسم رو شده.
پژمان:
romangram.com | @romangram_com