#یه_نفس_هوای_تو_پارت_157

رادین دستم رو گرفت منو کشید جلوی خودش و شونه هام رو با دستاش محکم نگه داشت، تو چشمام زل زد و گفت:

- آروم باش، رفت، تموم شد.

ولی من دست خودم نبود حالت هیستریک و عصبی گرفته بودم... گریه می کردم و جیغ می زدم... تصویر رد شدن مار، جلوی چشمام تکرار می شد... دستش رو گذاشت روی بازوهام و تکونم داد و با لحن ملایمی گفت:

- عزیزم رفت نگاه کن نیست... نسترنم آروم باش.

جادوی «عزیزمش» تو اون وضعیت کار خودش رو کرد و آروم سرجام وایسادم ولی اشکام همین جوری می ریخت. رادین دلداریم می داد که اون جاست و دیگه هیچی اذیتم نمی کنه یه کم که گذشت به خودم مسلط شدم یه نگاه به خودم و رادین کردم که تو یه قدمی هم بودیم و بازوهام تو دستاش بود با این که دلم می خواست اون یه قدمم بردارم برم تو آغوشش ولی عقلم بهم نهیب زد و شونه ام رو کشیدم عقب که رادین بازوهام رو ول کنه... خودش فهمید و دستاش شل شد... آروم شروع کردم قدم زدن و رادینم کنارم می اومد... البته حواسم به زمین بود که دوباره اون اتفاق تکرار نشه.

رادین:

- خوبی؟

- الان خوبم ولی خیلی ترسیدم.

رادین:

- واسه چی تنها اومدی؟

- حوصله ام سر رفته بود می خواستم برم رودخونه.

رادین:

- می موندی چند ساعت دیگه با هم می رفتیم.

romangram.com | @romangram_com