#یه_نفس_هوای_تو_پارت_156


- خواهش می کنم... نسترن خانم افتخار دادن همراه ما اومدند.

از طرفداری بابای نسیم یه لبخند بزرگ رو صورت من و یه اخم بزرگ روی صورت خاله ی نسیم نشست. بعدشم کلی بحث پول و ویلاهاشون و سفرای خارجیش رو کرد. هر بارم بحث عوض می شد خاله اش دوباره به موضوع مورد علاقه خودش می کشوند... لحنش یه حالتی داشت که فکر می کردم تمام هدفش اینه که به من بفهمونه وضع مالیشون خیلی خوبه! من که می دونستم اونا پولدارن اونم لابد از فرح جون یه چیزایی شنیده بود که سعی می کرد تا می تونه تو حرفاش تیکه بارم کنه... حالم دیگه از نشستن کنارشون بهم می خورد یه عذرخواهی رو به جمع کردم و بلند شدم اومد تو باغ نسیم هم دنبالم اومد و گفت:

- نسترن ببخش خسته شدی، می خوای بریم بگردیم. از صبح تو خونه بودیم.

- آره.

نسیم:

- پس بذار به هاله بگم ببینم میاد.

رفت داخل و بعد از پنج دقیقه اومد.

- نسترن می شه بذاری دو- سه ساعت دیگه بریم. هاله می گه الان نمیاد. درست نیست تنهاش بذارم، مامان و خاله نارحت می شن.

- باشه تو برو منم همین اطراف می گردم حیف این هواست خودم رو تو خونه حبس کنم.

برای خودم تو باغ قدم می زدم و فکر می کردم... از رفتار و توهین های مستقیم و غیر مستقیم خاله اش و فرخ جون ناراحت بودم... اومده بودم مسافرت که روحیه ام بهتر شه ولی بدتر شده بود... واسم عجیب بود، چرا می خواست به من بفهمونه که از من سرترن! من که کاریشون نداشتم به در باغ رسیدم خواستم دور بزنم برگردم که یاد رودخونه افتادم از باغ خارج شدم و به جاده باریکی که از سمت چپ ویلاشون داخل جنگل کشیده می شد و از اون جا به رودخونه می رسید شدم یه شاخه ی نازک و بلند برداشتم و به شاخ و برگ درختا ضربه می زدم و با دیدن هر چیز به سمتش می رفتم مثل یه لونه کوچیک پرنده یه حلزون کوچیک که با تنبلی خودش رو روی تنه درخت می کشید و پروانه های سفید و رنگی قشنگ... برای خودم خوش بودم و لذت می بردم که حس کردم یه چیزی خودش رو کشید به مچ پام نگاه کردم یه مار بزرگ سیاه رنگ بود که داشت از بین پام رد می شد... از ترس موهای تنم سیخ شد، جیغ کشیدم و شروع کردم بالا و پایین پریدن که پام روی ماره نره... از ترس زیاد گریه ام گرفته بود... یه دقیقه بعد که هنوز تو اون حالت بودم صدای رادین رو شنیدم.

- نسترن چی شده؟

از ترس زیاد داشتم سکته می کردم مارِ هنوز نزدیکم بود. با دیدن رادین که در دو قدمیم بود، رفتم پشتش و بازوهاش رو گرفتم و باز می پریدم و گریه می کردم و بلند داد می زدم: «از بین پام رد شد» و باز جیغ... «وای خودش رو کشید به پام وای... وای...»


romangram.com | @romangram_com