#یه_نفس_هوای_تو_پارت_155

- این حرفا چیه پول دارن به خودشون ربط داره، چرا خودت رو مقایسه می کنی.

یه لبخند زدم و گفتم:

- بگذریم، بریم ببینیم مادرت کمک نمی خواد.

تا ظهر تو آشپزخونه بودیم و به مادرش کمک کردیم تا ناهار رو حاضر کنه. دقیقاً ساعت دوازده رسیدند، خاله اش رو تو مهمونی از دور دیده بودم ولی برخورد نزدیک نداشتیم... برای استقبال رفتیم تو ایوان... اومد جلو و صورت همه رو بوسید ولی با من دست داد، هاله هم همین طور. تو رفتار هاله و مادرش، خود بزرگ بینی و غرور زیادی وجود داشت ولی هومن و محسن خان خوب برخورد کردند. هومنو تو تولد ندیده بودم ازش پرسیدم، گفت؛ دانشجو مترجمی زبان دانشگاه فردوس مشهده و اون موقع مشهد بوده.

بعد از صرف ناهار من و نسیم کلی کار کردیم ظرفا رو جمع کردیم، شستیم، آشپزخونه رو مرتب کردیم ولی هاله به خودش زحمت نداد حداقل بیاد تو آشپرخونه کنار ما بشینه. بعدش یه ظرف میوه بردم تو پذیرایی و چرخوندم بینشون ولی رفتار خاله اش و هاله جوری بود که انگار من وظیفه امه کار کنم و این وسط هی دستور می دادند... من خودم خواستم کار کنم ولی انگار بعضیا تشخیص محبت و وظیفه بودن رو ندارند. از قیافه نسیم معلوم بود از حرکات خاله اش خجالت کشیده نشستم کنار نسیم و بهش گفتم:

- خودت رو ناراحت نکن.

خاله فرناز منو مخاطب قرار داد و گفت:

- شما کجا ویلا دارید؟

- ما ویلا نداریم.

خاله فرناز:

- پس خوب شد خواهرم تو رو با خودشون آورد یه کم آب و هوا عوض کنی.

- بله ایشون لطف دارند.

آقای قدیری:

romangram.com | @romangram_com