#یه_نفس_هوای_تو_پارت_14
با تلفن شروع شد به دیدار رسید، گاهی انقدر اصرار می کرد که همدیگه رو ببینیم تا از نزدیک باهام درد و دل کنه... هر وقت می خواست راضیم کنه می گفت حال خواهرم بدتر شده و با یه صدای بغض دار حرف می زد. منم زود مجاب می شدم. فهمیده بود چقدر دل رحمم که از این راه وارد می شد البته وقتی پیشش بودم یا تلفنی حرف می زد چند کلمه در مورد خواهرش می گفت و بحث رو عوض می کرد منم که نمی خواستم روحیه اش بدتر بشه در مورد خواهرش زیاد نمی پرسیدم. الان می فهمم که خواهرش یه حربه واسه راضی کردن من بود و چه دیر فهمیدم.
پژمان آروم آروم داشت وارد قلبم می شد... خب دانشگام تموم شده بود، تنها دوستم سحر بودکه اونم خونه اش کرج بود. دوستان دوران دبیرستانم بیشترشون ازدواج کرده بودن یا توی یه شهر دیگه دانشجو بودن، این تنهایی باعث شد به پژمان و حرفاش، به قربون صدقه هاش، به زنگ زدن هاش عادت کنم. بعضی اوقات حرف ازدواج رو وسط می کشید. اوایل می گفتم در مورد این مسائل حرف نزن ولی راستش خودمم بدم نمی اومد. خب همه چیزش خوب بود تحصیل کرده بود کار خوبی داشت قیافه شم که خوشگل بود. از همه مهمتر اخلاقش بود که برخلاف چیزایی که شنیده بودم پسرا فکر سوءاستفاده هستن حتی بهم دستم نمی زد، منم اعتمادم بهش بیشتر می شد.
الان می فهمم نیازی به دست زدن به من نداشت و این که فهمیده بود، اگه بخواد کاری کنه باهاش نمی مونم. درسته بهش علاقه داشتم ولی نه جوری که بخوام تمام اصولی که بهش پایندم دور بریزم.
دو هفته قبل زنگ زد گفت از خواهرم قطع امید کردن، حالم خیلی بده بیا پیشم کسی خونه مون نیست. مامان اینا بیمارستان هستند دارم از تنهایی دیوونه می شم... منم چون تو این پنج، شش ماه بهش اعتماد کرده بودم قبول کردم برم. چون می خواستم بعد از ساعت کاری برم گفتم حدودای ساعت 6:30 اونجام ولی نیم ساعت زود رسیدم.
دور تا دور هال پر از پوستر خواننده ها بود، با یه دست مبل راحتی و تلویزیون و ماهواره... دو تا اتاق که انتهای یه راهرو کوچیک بود و یه آشپزخونه ی اپن، خونه اش رو تشکیل می داد. با یه نگاه سرسری دیدم زیاد وسیله نداره، خونه اش بیشتر شبیه خونه مجردی بود تا خونه زندگی کامل یه زن خونه دار، ولی به روی خودم نیاوردم تا خودش توضیح بده. یه ربعی نشستیم دیدم خیلی کلافه ست. گفت، الان میام. بعدشم بلند شد رفت تو یکی از اتاق ها یه ذره نشستم، نیومد پاشدم برم دنبالش در یکی از اتاق هارو باز کردم نشسته بود رو زمین و یه پودر سفید روی میز جلوش بود با یه چیز لوله مانند می کشید تو بینیش از صدای در سرش رو بالا آورد، نگاهمون بهم خورد از دیدنش تو این وضعیت یه لحظه شوکه شدم ولی فوری به خودم اومدم و کیفم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون چون بعد از ساعت کاری رفته بودم به خانوادم خبر نداده بودم کجام، خونه ی اونم که غرب تهران بود و ما شرق. به خاطر همین تا برسم خونه دیر شد.
صدای مامان اومد:
- نسترن جان بیدار شو، بیا می خوایم صبحانه بخوریم.
با گیجی از خواب بیدار شدم من کی خوابم برد، داشتم خواب می دیدم یا خاطراتم رو مرور می کردم! یه نگاه به ساعت کردم نُه بود. پریدم وسط اتاق و دورخودم می چرخیدم که چه جوری حاضرشم زود برسم. که مامان در اتاق رو باز کرد:
- اِ بیداری پس چرا نمیای صبحانه بخوری؟
مامان چه بی خیال شده امروز روزای دیگه واسه این که دیر نرم صد بار می اومد تذکر می داد زودتر کارم رو انجام بدم حالا داره با آرامش به صبحانه دعوتم می کنه.
- مامان چرا بیدارم نکردی دیرم شد چه جوری خودم رو برسونم؟
مامان:
romangram.com | @romangram_com