#یه_نفس_هوای_تو_پارت_10
پژمان:
- یه لحظه قطع نکن خب پای تلفن می گم فقط گوش کن قانع نشدی هر چی خواستی بگو.
- ...
پژمان:
- بذار از اول برات بگم. بیست سالم که بود سر یه دعوای شدید با مامان و بابام از خونه زدم بیرون. حوصله اشون رو نداشتم آدمای خشکِ مذهبی بودن، که هر کاری می خواستم بکنم نمی ذاشتن. خدا هم انقدر به بنده اش سخت نمی گیره که اونا به من سخت می گرفتن یه کاری کردن از هر چی دین و مذهبه، بدم بیاد حتی از... یه شب وسایل ضروریم رو انداختم تو کوله پشتیم و از خونه فرار کردم. رفتم پیش یکی از دوستام، من تک فرزندشون بودم.
- چی؟! تک فرزند... آه خدای من چقدر دروغ...
پژمان:
- متأسفم بذار بقیه اش رو بگم پیش خودم گفتم یه هفته خونه دوستام می مونم تا یه کم قدرم رو بدونن انقدر به پر و پام نپیچن. بابام وضع مالیش خوب بود، ولی پول تو جیبی که به من می داد اندازه یه بچه ده دوازده ساله بود. البته سربازیم رو خریده بود که من ازشون یه وقت دور نشم و هم بچسبم به درسم. ولی من نه اهل کار بودم نه درس. از بس تفریح نداشتم فقط واسم عقده شده بود با دوستام برم گردش و تفریح... تو یه هفته به همه جا سر زده بودن خبرم رو از دوستام گرفته بودن. ولی من از قبل باهاشون هماهنگ کرده بودم که جام رو لو ندن خلاصه وقتی دیدم اوضاع مناسبه برگشتم. مامان بیچاره ام از خوشحالی غش کرد. همون شد، که می خواستم. به خاطر این که فرار نکنم کمتر بهم گیر می دادن و اگرم بعضی اوقات باهام مخالفت می کردن، تهدید می کردم واسه همیشه می رم دیگه از ترس، کاری به کارم نداشتن. اوایل به خاطر آزادیام خوشحال بودم و هر کاری می خواستم می کردم. کم کم می دیدم دارم ازشون دور می شم شبا دیر می رفتم خونه چند تا رفیق نابابم پیدا کرده بودم. البته الان می گم ناباب اون موقع بهترین دوستام بودن و کارشون بهترین و درست ترین کارا... بعضی اوقات می رفتیم پارتی، منی که تو همه چی محدود بودم مخصوصاً ارتباط با دخترا زود خودم رو باختم و چند تا چند تا دوست دختر داشتم... یه روز یکی از دوست دخترای دوستام بهم زنگ زد. گفت، فرشاد از ارتباطشون فیلم گرفته تهدید کرده اگه باهاش بهم بزنه فیلمش رو پخش می کنه... پرسید، من از این جریان خبر دارم یا نه بعدش شروع کرد به گریه کردن. دلم براش سوخت. رفتم پیش دوستم و از زیر زبونش کشیدم، دیدم بلف زده و از فیلم خبری نیست. با دختره تماس گرفتم، اسمش شهین بود براش جریان رو گفتم اونم دعوتم کرد خونه اش. یه خونه مجردی تو ونک داشت روزی که رفتم خونه اش دیدم با یه لباس خیلی راحت اومد نشست کنارم تو دلم گفتم منو باش فکر کردم از این دختر ساده هاست. که اون جوری گریه می کرد. خب، کرم از خودته، ازش پرسیدم چرا می خواستی با فرشاد بهم بزنی که اونم این جوری تهدیدت کنه... فقط یه کلمه گفت، فرشاد بی عرضه ست... خلاصه این جریان باعث دوستی من و شهین شد. دختر راحتی بود همین باعث شد منم بیشتر شبا برم پیشش با هم مشروب و سیگار و خیلی چیزای دیگه... بگذریم. بعد یه مدت فهمیدم مواد مصرف می کنه ولی چون وضع مالیش خوب بود هیچ وقت خمار ندیدمش که زودتر بفهمم تو اون مدت بهش علاقمند شده بودم می خواستم ترکش بدم که اون گرفتارم کرد...
- تو که شهین رو داری پس چرا خواستی با من دوست شی؟
پژمان:
- صبر کم می گم، فهمیدم شهین به جز من با کسای دیگه هم هست و مقداری از وضعیت مالی خوبش واسه همینه. تازه فهمیدم چرا انقدر منو ساپورت می کنه و چرا فرشاد بی عرضه ست. اون به کسی نیاز داشت که مشروب و مواد و جنسای پارتی هایی که می گرفت رو جور کنه. خب واسه یه پسر این کارا راحتره. من می دونستم کارش چیه برام مهم نبود تازه کمکشم می کردم، ولی فکر می کردم من تنها پسریم که باهاش رابطه جنسی داره، یه دعوای حسابی کردم و رابطمون رو بهم زدم. بعد یه سال انقدر خانوادم رو اذیت کردم... نمی خوام بگم چه کارایی... ولی اونا هم از ترس آبروشون مجبور شدن به حرفام گوش بدن و یه خونه جدا واسم اجاره کردن... همون جا که دیدی. بعدشم مجبورشون کردم واسم یه ماشین بخرن، الانم مدتی هست تو بوتیک یکی از دوستام کار می کنم تا یه کم دخل و خرجم بهم بخوره.
- خب هنوز نگفتی چرا من؟
romangram.com | @romangram_com