#یه_نفس_هوای_تو_پارت_11
پژمان:
- خب تو این مدت من حرفه ای شده بودم و دختر خوب و بد رو از هم تشخیص می دادم. گفتم به شهین علاقه داشتم ولی از ضربه ای که ازش خوردم دیگه به هیچ دختری اعتماد نداشتم. فقط شب ها باهاشون بودم. ولی تو دختر پاک و قابل اعتمادی هستی نسترن من الان چند ماهه با کسی نیستم فقط با توام...
- حالم از حرفا و دلیلای مسخره ات بهم می خوره خیلی خودخواهی پژمان خیلی...
پژمان:
- اِاِ نسترن گریه نکن دیگه. من معذرت می خوام گذشته خوبی نداشتم ولی می خوام آینده خوبی داشته باشم قول می دم ترک کنم فقط بیا دوباره با هم دوست باشیم...
- بسه دیگه فریب حرفات رو نمی خورم اگه می خواستی عوض شی تا حالا شده بودی، دیگه به من زنگ نزن هیچ وقت نمی بخشمت...
پژمان:
- ولی من دوست دارم حاضرم به خاطرت...
- خفه شو این دوست داشتنه...
قبل این که حرف دیگه ای بزنه گوشی رو خاموش کردم. شنیدن حرفاش بدتر عصبیم کرده بود. یاد حرفای قبلش و اعترافات الانش می افتادم، گریه ام بیشتر می شد. برای این که صدای هق هق گریه ام بیرون نره جلو دهنم رو با دستم گرفتم. بازم خاطرات روزهایی که با هم بودیم جلو چشمام نقش بست. این دفعه پسشون نزدم رفتم رو تخت دراز کشیدم و اجازه دادم غول خاطرات منو تو خودش ببلعه...
اواسط تیر ماه بود تازه امتحانات ترم آخرم تموم شده بود چند روز می شد سحر رو ندیده بودم صبح زود حاضر شدم برم خونه اشون که تا عصر پیشش بمونم و حسابی خوش بگذرونیم تازه ناهار خورده بودیم مامانم زنگ زد، گفت برگردم خونه عصر می خوایم بریم خونه عمو اینا مهمونی. هر چی گفتم من نمیام. گفت نه زن عمو ناراحت می شه. از سحر خداحافظی کردم اومدم سر ایستگاه وایسادم ولی ساعت سه ظهر پرنده پر نمی زد، چه برسه به تاکسی یا اتوبوس. هر چی تو این گرما کنار خیابون وایسادم خبری نشد چند تا ماشین نگه داشت محلشون ندادم یه اتوبوس رد شد که مسیرش به من نمی خورد دو تا تاکسی هم نگه داشتن ولی تا می گفتم مترو، چون یه کم دور بود و مسافر دیگه ای هم تو خیابون نبود توقف نمی کردن و می رفتن. دیگه کم کم داشتم کلافه می شدم که یه پژو کنارم نگه داشت راننده اشم یه پسر جوون و خوشگل بود. گفت بیا سوار شو. محلش ندادم یه ده دقیقه ای گذشت، حسابی خسته شده بودم از یه طرف گرما از یه طرف تشنگی اذیتم می کرد. تو دلم گفتم هر کسی این دفعه نگه داشت سوار می شم تو روز روشن که اتفاقی نمی افته تو همین فکرا بودم که دیدم همون پسره دوباره کنار پام ترمز کرد یه قدم رفتم جلو ولی باز مردد بودم که خودش در جلو رو از داخل باز کرد و گفت سوارشم. یه نگاه به خیابون کردم که شاید از دور یه تاکسی چیزی ببینم خبری نبود تردید رو کنار گذاشتم و سوار شدم.
خیلی خوش رو و خوش سر و زبون بود و با احترام حرف می زد اسمم رو پرسید.
- ببینید آقای محترم من قصد آشنایی و دوستی ندارم خودتون که دیدید چقدر این جا وایسادم فقط خسته شدم تا یه جایی که مسیرتونه باهاتون میام پس نیازی به معرفی نیست.
romangram.com | @romangram_com