#یادگاری_سرخ_پارت_92
زشت میشی اونوقت از چشم میفتی و خودش رو ازم دور کرد.
ناخوداگاه لبخندی بر لبم نشست و به چهرش نگاه کردم که گفت:این درسته عزیزم.
نه بابا پسر خاله شد.در جوابش چیزی نگفتم و به سمت درقدم برداشتم.همزمان با من خارج شد.بدون نگاه کردن بهش خدافظی ارومی کردم وبدون شنیدن جواب ازش جدا شدم.
مسافتی رو طی کردم که یه لحظه به پشت سرم نگاهی کردم که متوجه شدم جلوی در ایستاده و حرکت نکرده.دستش رو بالا اورد و با تکون دو انگشت جواب خداحافظیم رو بهم نشون داد وحرکت کرد.
با خودم گفتم اگه میدونستم منتظری زود تر پشت سرم رو میدیدم.
نمیدونم چرا از بودن باهاش ناراحت نبودم.یه انرژی خاصی داشت.نمیدونم ولی ارامشی عجیب بهم دست میداد.
به ماشین رسیدم و سریع راه افتادم.
ساعت حدودای 9 بود که رسیدم خونه.وارد خونه شدم که خواستم با گیتی جون صحبت کنم که هرچی صدا کردم جوابی نشنیدم.اسیه از اشپزخونه امد بیرون و با استقبال گرمی گفت:
گیتی خانم و هانیه جان رفتن خونه ی مادر اقا بهداد.گویا هر چی شماره ی شما رو گرفته بودن جواب نداده بودین.
بدون لحظه ای مکث گوشیم رو بیرون اوردم وخیره به صفحش موندم.شارژ گوشیم تموم شده بود.اخی گفتم ومتاسف شدم.سمت تلفن رفتم و شماره ی هانیه رو گرفتم.بعد از چند تا بوق جواب داد.بعد از سلام وعلیکی پرسیدم:
هانیه جون کی برمیگردین خونه؟.........اره شارژ گوشیم تموم شده بود...........نه تازه رسیدم........نه باشین مسئله ای نیس نگران هومنم.........باشه قربانت خدافظ.
گوشی رو قطع کردم.پس تا دو سه ساعت دیگه میان.خدا کنه هومن زود بخوابه و اذیت نشن.ولی فکر نمیکنم اون عاشق شلوغیه بعید میدونم زود بخوابه.
کلافه بلند شدم و سمت اتاقم رفتم.لباسی تعویض کردم و رفتم پایین.از اسیه خواستم اگه شامی چیزی درست کرده بیاره که حسابی گرسنم بود.
یه آن به حرف پوریا رسیدم که تو دوتا ملاقاتی که داشتیم چیزی سفارش ندادیم.لبخندی بر لبم نشست و تو اشپزخونه منتظر موندم.با سرعت عملی که اسیه داشت ظرف نیم ساعت کتلت و تمام مخلفاتش رو اماده کرد.تشکری کردم و مشغول شدم.واقعا دست پخت عالی داشت.
شامم رو خوردم و کلافه رو به رو تلوزیون نشستم.از این کانال به اون کانال.ولی چیزی نصیبم نشد و بیخیال تماشای تلوزیون شدم.خودم رو به اتاقم رسوندم و روی تخت افتادم.چشمامو بستم که در تاریکی مطلق فکر کنم.به همه چیز.به اختیاراتم.به ایندم.اینده ی هومن.تصمیم گرفتم خودم ر به دست فرصت چند هفته ای پوریا بسپارم.پوفی بیرون دادم وگفتم.خدایا راضیم به رضای تو.اوونقدر اینور و اونور شدم که بالاخره خوابم برد.فارغ از تمام افکارم شدم.
نزدیکای سحر بود که بیدار شدم ولی نه باصدای هومن.به تختش نگاه کردم که دیدم مثل یه فرشته گوشه ی تختش خزیده وشیشه شیرش نزدیک به دهانش قرار داره.سمتش رفتم و به ارامی چند بار ب*و*سیدمش.زیر لب زمزمه میکردم پسرم قند عسلم.فدات بشم الهی.
صدای اذان رو شنیدم.مکثی کردم ودل به صداش دادم.از جام بلند شدم ودر حالی که لبخند بر لب داشتم از تماشای هومن از سمت سرویس بهداشتی رفتم.وضویی گرفتم وطبق عادتم سجاده ی حامد رو گشودم.اینبار بغضی نکردم.حس ارامشی عجیب به سراغم اومد.نمازم رو خوندم و بعد از خوندن ادعیه هایی که توبرنامم جا داده بودم شرووع به صحبت با خدا کردم.ازش خواستم هر چی خیره برام پیش بیاد.بعدش نوبت به حامد رسید.
با لبخندی که بر لب داشتم به سمت عکسمون نگاهی کردم وگفتم:حامدم خودت میدونی بعد از رفتنت جای خالیت رو چقدر حس میکنم. شاید اگه بخاطر لطف مادرت یا وجود هومن نبود از پا درمیومدم ولی لطف خدا شامل حالم شد.راستش میخوام بهت چیزی رو بگم که میدونم خودت میدونی.شاید تجربه ی عشق نباشه.شاید شکست بخورم.راستش دوس دارم تجربش کنم.خواهش میکنم نذار به حساب بی وفایی.حامد نمیگم دوسش دارم نه ..ولی ارامش خاصی در بودن کنارش نصیبم میشه.مطمئن باش هر تصمیمی که بگیرم بهت میگم عزیزم.جای تو همیشه تو قلبمه.هیچکسم نمیتونه جاتو پر کنه.مطمئن باش هر کسم بخواد جایی تو قلبم باز کنه جای تو ر بهش نمیدم.قطره اشکی از چشمام سرازیر شد.نه بغضی داشتم نه ناراحت بدم.به یاد حرفش افتادم که میگفت امیدوارم بزرگ بشی.حامد کاش اونقدری بزرگ شده باشم که تصمیم عجولانه ای نگیرم.
romangram.com | @romangram_com