#یادگاری_سرخ_پارت_9
هانیه که فهمید خوددار تر از اونی هستم که بخوام مشکلمو بگم لبخندی زد و گفت :همین امروز به حامد شرایطتت رو میگم بعدم با خنده گفت :میدونی که موافقت با مدیر کل شرکته دوست گلم.با خوشحالی از هانیه تشکر کردم وموقع پایین اومدن از پله ها حامد رو دیدم که با بهداد مشغول صحبت کردن بود.با خدافظی ارومی از هانیه از اونجا خارج شدم وبه سمت خونه راه افتادم.وارد خونه که شدم شهاب برادرم رو دیدم که کلافه نشسته.با تعجب پرسیدم شهاب چی شده؟چرا کسی خونه نیس.مامان کجاس؟
کلافه دستاش رواز رو صورتش برداشت و گفت:مامان...مامان حالش بهم خورد بردنش بیمارستان.منم موندم توبیای با هم بریم.د زانو نشستم رو زمین کنار شهاب و گفتم :چی میگی؟مامان چیزیش شده؟اون که خوب بود تو این چند روزه؟
به چشام زل زدوگفت:امروز حالش بد شده.حالا هم مشکل خاصی نیش هول نکن.به سرعت از جام بلند شدم و گفتم پاشوو داداشی.باید بریم.اونم مثه من بی معطلی بلند شد.سمت بیمارستان راه افتادیم بعد از دیدن مادرم دکترش گفت حتما باید تو یک ماه اینده عملش انجام بشه.بعدم هزینه عمل رو ازش پرسیدم.هزینش تقریبا از عهده ی ما برنمیومد.
کلافه بودم که به خونه رسیدم.منتظر یه خبر از هانیه بودم که تماسشوو دریافت کردم.هانیه به من گفت که فردا باید برم شرکت پیش حامد تا خودش راجب کار صحبت کنه.کلی تشکر کردم از هانیه وخوشحال بودم.حداقل میتونستم با این حقوق یکی از اجاره های پرداختی رو بدم
.فردا صبح اماده شدم وبه سمت شرکت راه افتادم.با ذوق و امیدی فراوان.ولی نمیدونستم این ذوق وامید با شکستن غرورم خاموش میشه.
به شرکت رسیدم.یه ساختمان نسبتا بلندی بود.وارد شرکت که شدم دیدم محل ولقعا شلوغیه.به راهنماهای نصب شده رو دیوار دقت کردم وفهمیدم مدیر عامل اخرین طبقه تشریف دارن.با اسانسور به طبقه اخر رسیدم.قتی خارج شدم دلهره ای شدید وجودم رو گرفته بود.به سمت میز منشی رفتم که گفت فامیلی منو پرسید وو اطلاع داد.بعد از اون خوواست که منتظر بمونم.بالاخره نوبت من شد.با دست اتاق رو نشونم داد و گفت بفرمایین جناب تهرانی منتظرن.
با قدم هایی که به هنگام رفتن به سختی از زمین جدا میشد به جلو در رسیدم.دری زدم و منتظر شدم که صدایی بفرمایید رو شنیدم.با نفسی عمیق وارد اتاق شدم.چشام به همه جا چرخید جز میز مدیر عامل.بعد از براندار کردن سریع اتاق به حامد سلامی کردم.مشغول تماشای چند کاغذ و پرونده بود که سرش رو بالا اورد وگفت:سلام خانم خجسته بفرمایید بشیینین.دستی به مقنعم بردم درس رو به رووی مبلش نشستم.با خودم میگفتم استقبال بدی نکرد حتما کاری برام پیدا شده.سرموو بالا اوردم که متوجه شدم خیره بهم نگا میکنه.سریع نگاشو گرفت و سرهای کرد و با یه لبخند گفت:خانم خجسته سابقه کار دارین؟
متعجب از این سوال بودم چون فکر میکردم هانیه تمام شرایطم رو به اون گفته جواب دادم:نخیر سابقه ای ندارم.
یه تای ابروشو داد بالا وگفت:چند روز در هفته میتوونین مشغول به کار باشین ؟ساعت تعطیلی خاصی دارین اصلا؟
کلافه بودم که چی بگم.اخه رشتم رشته یاسوونی نبود که بخوام ساعتای تعطیلی رو کامل سر کار باشم.
بالاخره جواب دادم:من سه الی نهایتا 4 روز در هفته تقریبا تعطیلی دارم.که البته ساعتایی از اون تعطیلی ها متعلق به درس خوندنمه.شما اول بگین شرایط کاریتون رو تامن بگم این ساعت ها میتونم بیام یا نه.
سعی کرد لبخندش روو پنهون وگفت:خانم خجسته به نظر خودتون شرایط یه نیرو اماده به کار رو دارین؟در حالی که از رو صندلیش بلند میشد و به سمتم میومد گفت:یا نه فک کردین حالا دوستم یه شرکت دارن مهم نیس شرایط پذیرش؟
حتی فرصت جواب دادن به من نداد و گفت:من به هانیه چیزی نگفتم که قرار نیس به شما کاری بدم.خواستم خودتون بیاین شرکت تا بفهمین با شرایط شما کاری نیس که شما مشغول اون باشین.
با حس یه غرور شکسته از رو صندلی بلند شدم وبغضی عجیب به سراغم امد.یعنی میخوواس منو له کنه.پسره ی خودخواه.اومدن شرکت فقط برای شکستن غرور من بود.
با فرو بردن بغضم وبا لحنی عصبی به چشاش زل زدم و گفتم:جناب تهرانی من فک میکردم هانیه به شما شرایط منو گفته فک کردم اینارو پذیرفتین.نیازی نبود از وقتتون بزنین تا شرایط کاری منو برام توضیح بدین شرایط کاری روبا لحن خاصی کشیدمش..در ضمن من از دوستیم سواستفاده نکردم.هانیه شرایط منو درک میکرد وگفت که موافقت اصلی با شماس. قولی از کسی نگرفته بودم برای کار.
ببخشید مزاحمت وقتتون شدم.و بدون اینکه منتظر عکس العملش باشم از در خارج شدم.فقط چهره ی متعجبش رو وقت رفتن دیدم.باورم نمیشد کلی از غرورم زدم تا به هانیه پیشنهاد بدم.ولی حامد دیگه غروری برام نزاشت.به طرز کاملا واضح گفت که شرایط کاری ندارم وبیخود خوشحال بودم که بخاطر دوستشم با هانیه حتما کار پیدا میکنم.
بی خبر از جایی که نمیدونست به زودی از این کارش پشیمون میشه و من حاضر به انجام چه کاری میشم
romangram.com | @romangram_com