#یادگاری_سرخ_پارت_8
بگی دستتواونو نزدیک بوود بره تو چشام.بعدم خدافظی کرد وگفت الهی تو گلوش گیر کنه این تیکه.
نمیدونم چرا از حرف هانیه جا خوردم چون هیچ وقت راجب داداشش همچین حرفی نزده بود.شاید میخواس جواب بهاره رو یه جوری بده.
روشو سمتم کرد و گفت:داداشم هوادار داره جیگر.گفتم:ای ناقلا پس زن داداشتو میشناسی؟
با خنده گفت:مگه کسی جرئت داره زن داداش من بشه.هوادار داداشم خودمم دیوونه.
با خنده گفتم:وااااااااای خدا به داده اون بیچاره ای برسه که تو خواهر شوهرشی.البته اگه بذاری داداشت زن بگیره.با خنده گفت:حق با توئه.داداش من که نصیب هر کسی نمیشه.با لحنی غر غر کنان گفتم:خوبه بابا.کم تعریف داداشتو کن.پاشو بریم.لباشو جمع کرد و گفت:حسود به داداشم میگم.ووااااااااااای نه تروخدا نگو.با خنده از کلاس خارج شدم.یکی من میگفتم یکی هانیه.
روزا سپری میشد ومشکلات تازه ای تو زندگیمون بوجود اومده بود.مادرم مشکل قلبی پیدا کرده بود و باید عمل میشد.از طرفی کلی قسط عقب مونده بایت اجاره خونه و مغازه پدرم داشتیم چون درامد پدرم زیاد نبود و مجبور بودیم هزینه درمان مادرم رو بدیم.شادی هم که با درامدش فقط خرج دانشگاه خودش رو درمیاورد.با اینکه مشکلات زیادی داشتیم ولی هیچ وقت از مشکلاتم به هانیه چیزی نمیگفتم.دوس نداشتم کسی از مشکلات خانوادگیمون اطلاعی داشته باشه.با اینکه هانیه میدونست و ضع مالی خوبی نداریم ولی هیچ قت از مشکلات زندگی صحبت نمیکرد و همینم منو راغب میکرد که ازش خسته نشم ودوستیم رو با اون حفظ کنم.تا اینکه تصمیم گرفتم به هانیه یه پیشنهاد بدم
خیلی سعی کردم قبل از اینکه به هانیه چیزی بگم خودم تلاشی برای پیدا کردن کار کنم اما با نداشتن سلبقه کارونداشتن وقت تمام روز با دانشجوبودنم باعث شد جایی برای کار پیدا نکنم.
اوونروز تو اتاقم نشسته بودم و فک میکردم که باید به هانیه پیشنهاد دادان یه کار برای من تو شرکتشون رو بدم یا نه؟اگه هانیه بپرسه کار برای چی میخوای چی بگم؟
یه جواب بهش میدم بیخیال.از طرفی فکر بیماری مادرم مدام به ذهنم خطور میکرد و منو راغب میکرد غرورمو زیر پا بذارم.
بالاخره کلافه بلند شدم وبه سمت خونه هانیه راه افتادم.هانیه با خوشحالی از من استقبال کرد درو برام باز کرد.دم در احوالپرسی گرمی با گیتی جون داشتم.ارد خونه که شدم چشمم به پسر جوانی که روی کاناپه نششسته بود و مشغول تماشای تلوزیون بود افتاد.با صدای صحبتای بلند من و هانیه و خنده هامون به سمت ما برگشت و با یه نگا براندازم کرد و سلام و علیکی کرد بعدم به هانیه گفت اگه امکانش هس یه لیوان اب براش بیاره.
این کی بوووود دیگه؟؟؟؟هانیه منو به اتاقش هدایت کرد .وسط پله ها رسیده بوودم که چشمم به حامد افتاد.یه تی شرت سفید و یه شلوار توخونه ای مشکی به تن داشت.موهاش به هم ریخته رو صورتش پخش شده بود.واقعا جذاب شده بود.من سخت گیر به یه نفذ بگم جذاب خیلیه.
سریع سلامی کردم و از کنارش رد شدم وو اونم با صدای ارومی جوابم رو داد.به ا تاق هانیه رسیده بودم که صدای سلام واحوالپرسی حامد وپسر جوون که بعدا فهمیدم بهداد پسر خاله هانیه هس روو شنیدم.
وارد اتاق شدم کلافه بودم که چه جوری این پیشنهاد رو مطرح کنم.از طرفی حامد مدیرعامل شرکت بودواز برخوردش میترسیدم.بی خبر از اینکه حتی نمیدونستم حامد این درخواست رو به هیچ وجه قبول نمیکنه چه برسه به بوجود امدن مشکل توو شرکت.
هانیه وارد اتاق شد با دوتا لیوان شربت .با خنده بهش گفتم بپا این یکی رو که دیگه حوصله دردسر ندارم.
خنده ای کرد و گفت اره راس میگی.
یکم این دس و اون دس کردم گفتم هانیه میتونم یه خواهش ازت کنم؟
با خوشروی گفت:معلومه عزیزم چی؟گفتم هانیه من دنبال کارم و متاسفانه به دلیل نداشتن سابقه کاری پیدا نکردم.تا اینکه...اینکه گفتم بیام به تو بگم اگه امکانش باشه یه کار نیمه ووقت توشرکت بابات برام پیدا کنی؟بعدم یه نفس بلند دادم بیرون.
هانیه به چشام خیره شد ووگفت:باشه حتما فقط مشکلی پیش اومده؟یعنی منظوورم اینه اگه مشکلی هس و کاری از دستمون برمیاد بگو.با صدای اروومی گفتم:نه مشکلی نیش فقط میخوام برای یه سری از هزینه های خودم درامدی داشته باشم.
romangram.com | @romangram_com