#یادگاری_سرخ_پارت_7
گفتم شوخی کردم.من و هومن چیزی لازم نداریم.یعنی مامان بابا نمیذارن چیزی کم داشته باشیم.ولی با سلیقه خودت هر چی دوس داشتی برامون بخر.حالا راحت شدی گلم؟
چشم زن داداش.بعد از کلی حرف زدن گوشی رو گذاشتم.بعدم به سمت هومن رفتم وکلی باهاش بازی کردم.از دیدنش سیر نمیشم.اگه یه روز ازم دور باشه افسرده میشم وبی طاقت.
اخر شب بود که هومن به خواب رفته بود.سمت برگه های گذشته خودم رفتم.شروع به ادامه نوشتم کردمم
دستم رو روی دستگیره گذاشتم. اومدم دروبازش کنم که دیدم قفله.با تعجب به چهرش نگا کردم.با لبخند گفت:
اینو گذاشتن برای دخترای لجباز.مسیرتون رو بگین لطفا.دیرتون شده ممکنه خانواده نگرانتون بشن.
از تغییر حالتش متعجب بودم.مسیرم رو گفتم وماشین روو روشن کرد و به راه افتاد.سکوت حاکم رو شکست گفت: خیلی راهتون دوره.چجوری میاین دانشگاه؟بدون نگاه کردن به چهرش در حالی که خیابونا رو نگا میکردم گفتم:مثه بقیه.بقیه با چی رفت وامد میکنن؟
حالت جدی گرفت و گفت:نگفتم با چی میرین.منظورم مسافت طولانی بود.
منم رومو سمتش کردم و گفتم مهم رسیدن به مقصده نه مسافت.به چهرش خیره شدم براندازش کردم.چهره جذابی داشت.جدیت رو تو صورتش میشد پیدا کرد.بینی خوش فرمی داشت.با چشمای عسلی.موهای تقریبا تیره ومشکی که با حالت خاصی که جذابتر نشون میداد صورتش رو بالا زده بوود
لبخند کجی که گووشه لباش نقش بسته بود و بعد از چند ثانیه در جواب من گفت:چه فلسفی
دیگه حرفی نزدیم و به اصرار خودم سر کوچه پیاده شدم.صبح روز بعد هانیه رو تو دانشگاه دیدم که به سمتم میاد.سلام گرمی نثارم کرد وو با لبخند پرسید :حال دووست گلم چطوره؟منم لبخندی تحویلش دادم و گفتم:خووبم عزیزم.
بدن مقدمه گفت :امروز دعوت ما هستی عزیزم.مامانم اصرار کرده ببرمت تا کاملا اتفاق دیرز از ذهنت پاک بشه.
با جدیت گفتم:نیازی نیس.سو تفاهمی پیش اومده بود همین.من از چیزی ناراحت نیستم.
با حالتی متاسف گفت:دیروز وقتی ت رفتی حامد بلافاصله بعد از تو از خونه زد بیرون و گفت که تا یه جایی باید بره و کار مهمی داره.بعدم به من گفت:چجری با این اخلاق دویتت سر میکنی تو؟حاضر جواب و لجباز.
متعجب پرسیدم:لجباز برای چی ؟اون که فقط از خودش دفاع کرد چیزی نگفت.این کجاش لجبازیه.بعدم گفت اره حق با توئه.این لجبازی نیس.فهمیدم حامد به اونا چیزی نگفته راجب رسوندن من ودعوای دیشب.خب چیز مهمی هم نبود که بخواد بگه.بعد از اون ماجرا چند بار هانیه منو دعوت کرد به خونشون منم هر بار برای رد کردن دعووتش وندیدن حامد درخواستش رو رد کردم.تا اینکه یه روز جلو دانشگاه داشتم از هانیه خدافظی میکردم که صدای بوق ماشینی از اون سمت خیابون توجه جفتمون ر جلب کرد.هانیه با تعجب به من نگاه کرد وو گفت:حامده.اینجا چی کار میکنه؟
منم در جوابش گفتم:از من میپرسی؟من از کجا بدونم؟کاری نداری تو برو دیگه خدافظ.هانیه گفت:خب تروهم میرسوونیم.گفتم:عزیزم مسیر من با تو یکی نیس.تو برو.ترجیح میدادم به هیچ وجه با حامد روبه ر نشم.در صورتی که تو اون شب و اون ماجرا لطف بزرگی به من کرد و منو ازدست اوون دو تا جوون خلاص کرد.ولی نمیدونم چرا از برخوورد با هاش میترسیدم.جدیت خاصی که تو چهرش داشت ادمو وادار به عقب نشینی میکرد.داشتم مسافت خیابون رو ظی میکردم که صدای هانیه رو شنیدم:شیوا وایسا.برگشتم دیدم هانیه تو ماشین نشسته و درس پشت سرمه.با صدایی پرهیجان گفت:بدو بیا سوار شو تا یه جایی میرسونیمت.نگاهی به حامد انداختم که نگاش به اون سمت خیابون بود.پسره یاز خود راضی.منم در جواب گفتم:نه گفتم که خودم میرم شما برین.که متوجه شدم حامد روش برگردوند.با اخم به چهرم نگا کرد.هانیه گفت:تو بیا حالا و شروع به غرغر کرد.منم بالاخره قبوول کردم و سوار شدم.تو ماشین جا گرفتم.اونشب به ماشینش دقت نکردم.یه پورشه مشکی رنگ داشت.بوی ادکلنش فضای ماشین رو پرکرده بود.در طی مسیر با هانیه صحبت میکردیم وهراز گاهی به حامد نگا میکردم که نگاش متوجه جلو بود.از این غرورش خوشم میومد.نشون میداد به این بحثا علاقه ای نداره از اون پسرایی نیس که بخواد تو بحث های زنونه مداخله کنه.از این پسرای به قول خاله زنک بدم میومد.با تشکری ساده خدافظی کردم.فردا تو دانشگاه هباره با ذوق به سمت هانیه اومد وبا لبخند شیطنت امیزی گفت:ای ناقلا.داداش به این تیکه ای داشتی و رو نمیکردی؟>دیروز دیدمش.چند تا از بچه ها هوادارش شدن.هانیه که تا اون لحظه ساکت بود گفت:اوول سلام بعدم اخمی به چهرش اورد و گفت:داداش من هوادار نمیخواد.در ضمن این تیکه ها تو گلوت گیر میکنه عزیزم.
بهاره یه ابروشو داد بالا و گفت:خوبه والا تا قبل از داداشت تحویلمون نمیگرفتی حالا که دیگه داداشت اومده که جواب سلاممونم فک نکنم بدی.نه شیوا جون؟بهش نگاهی کردم و گفتم:اشتباه میکنی بهاره جون هانیه دختری نیس که بخواد پز خودش یا داداش رو به کسی بده.فقط با همه کس جور نیس ومعاشرت نکینه.
هانیه لبخندی زد و یه چشمک برام فرستاد.بعدم روشو کرد سمت بهاره وگفت:راستی داداشم یه هوادار پر وپاقرص داره که اگه کسی چپ به داداشم نگا کنه چشاش درمیاره همزمان دستشو به صورت بهاره نزدیک کرد.بهاره گفت:
romangram.com | @romangram_com