#یادگاری_سرخ_پارت_6
پشت سرم رو نگا کردم که با دیدن حامد زبونم قفل شد.اون اینجا چی کار میکرد؟مگه نرفته بود؟به هر حال بادیدنش ذوق کردم حسابی.حداقل اگه تازه باش اشنا شده بودم ولی به هر حال اشنا بود ودلگرمی به سراغم اومد.به سمت پسری که داشت به سمتم میومد رفت .منم رد مسیرش رو گرفتم.
-با تو بودم عوضی.دختر تنها گیر اوردی مزاحمش میشی اشغال؟
پسره یه لبخندی زد و گفت:چیه؟چشتو گرفته؟خب اینو از اول بگو.ولی نه این تیکه امشب نصیب ما شده.بهتره راهتو بگیری وبری.
حامد که به مرد نزدیک شده بود دستای مشت شدش رو بالا اورد وخدای من پسره نقش خیابون شد.دوستش از پشت فرمون اومد پایین و به سمت حامد رفت که مشغوول زدن اون پسره بود.از پشت به حامد نزدیک شد و گفت هی عوضی چی کار میکنی ولش کن.بعدم دوستش رو که نقش زمین شده بود بلند کرد.وای خون تو صورتش پخش شده بود.تعجب کردم دوستش حتی یه زد وخورد ساده با حامد نداشت.فک کنم وقتی چهره ی خونین دوستش رو دید منصرف شد.با سرعت ازانجا دوور شدن و حامد به من نزدیک شد و با عصبانیت گفت:
همینو میخوواستی که ناز میکردی سوار نمیشدی.بدون اینکه چیزی بگم از کنارش رد شدم که از پشت دستمو گرفت با کشون کشون به سمت ماشینش برد هر چی تقلا کردم دستم بیرن بکشم ولی نمیشد از دستای مردونش رها شد اوونم من با این دستای ظریفم که تو دستاش خورد میشد.با عصبانیت گفتم ولم کن دیوونه.دستم شکست.نمیخوام بات بیام.با خشم تو چهرم زل زد و گفت :حرف نزن دختره ی بیشعور.به خاطر لجبازیت این اتفاق برات افتاد درس نگرفتی که صداتو بالا میبری؟
نمیدونم بغض لعنتی چرا سراغم اومده بود.در ماشین رو باز کرد و تقریبا هولم داد رو صندلی جلو.با سرعت در راننده روباز کرد و پشت فرمون نشست.اومدم جوابش رو بدم که بغضم ترکید .دستامو جلو صورتم حلقه کردم وگفتم شما حق ندارید هر چی دلتون میخواد به من بگید .فهمیدین؟حلقه های اشک جلو چشمام بسته شده بود.با حالتی تاسف گفت:ببخشید.ولی خب لجبازیتون باعث شد اینو بگم.
اومدم در ماشین رو باز کنم که پیاده شم که گفت:کجا؟گفتم که عذر میخوام.لطفا بزارین تا یه مسیری برسونم شما رو .نمیتونم بزارم یه اشنا شب تو خیابون باشه و اتفاقی براش بیفته.چرا درک نمکینین که خوب نیس بیرون باشین و اتفاقی براتون میفته؟در جوابش گفتم:
هنوز اخر شب نشده وتاکسی هس نمیخوام مزاحم شما شم.شرمنده توزحمت افتادین.دستم رو ری دستگیره گذاشتم که
صدای هومن منو از گذشته جدا کرد.مشغول بازی کردن تو تختش بود که به سمتش رفتم.
سلام مامانی.بیدار شدی فدات شم.بیا ب*غ*ل مامان عشق من.
فدای صدات.فدای اون خنده هات.بیا بریم پیش مامان بزرگ پسر گلم.از تخت بلندش کرد و رفتم طبقه پایین .سلامی به گیتی جون کردم و با لبخند جوابمو داد.بعدم به سمت هومن اومد و گفت سلام گل پسرم.خوب خوابیدیاااااااااااااا.ای ناقلا وقتایی مامانت پیشته میخوابی؟
لبخندی زدم و گفتم:بگو نه مامان بزرگ قول میدم از این به بعد گریه نکنم.گیتی جون مشغول قربون صدقه ی هومن رفتن بود و داشت براش شیر درس میکرد.وای خدایا شکرت که همچین خانواده ای نصیبم شده.وقتای که از دانشگاه میومدم هم هومن ب*غ*ل مادربزرگش بود و مدام به من میگفت تو برو درستو بخون.متوجه گیتی جون بودم که گفت:راستی شیوا هانیه سفارش زیاد به من کرده که به تو بگم باهاش یه تماس بگیری.
چشم گیتی جون.سمت تلفن رفتم وشماره هانیه رو گرفتم صدای بله گفتنش تو گوشم پیچید.سلام واحوالپرسی کردم که با صدای تقریبا بلند وهمراه با شادی جوابم رو داد.بعد از کلی احوالپرسی گفت:
شیوا من سه ماه دیگه میام.میدونم عزیزم مامان بهم گفت.
از الان مشغول خرید کردن برای هومنم.زنگ زدم بهت بگم بدون تعارف هر چی میخوای ولازم داری بگی برات بیارم.با لحنی پر محبت وقدردان گفتم:فقط سلامتی عزیزم.هوومنم سلامتی عمش رو میخواد.فقط زود بیا که دلتنگتیم.
با لحنی ناراحت گفت:یعنی چی شیوا هر دفعه همینو میگی.سلامتی چشم قوول میدم.تعارف رو بزار کنار خب.
ای بابا.تو میدونی من تعارفی نیستم مخصوصا با تو.حالا که اصرار میکنی هر چی دیدی بخر وبفرس.خودتم نیومدی نیومدی دیگه.فقط خریدار وبفرس.
شیوا با لحنی امیخته با شوخی گفت:داشتیم زن داداش؟
romangram.com | @romangram_com