#یادگاری_سرخ_پارت_87
دست هانیه رو گرفتم و گفتم:بیا بریم نوبت توهم میرسه.سعی کردم جلوی هانیه کاملا عادی راه برم.با اینکه لب به دندون میگرفتم هر ازگاهی.
با لبخندی گفت:ایشالا.سمت گیتی جون رفتیم که دیدیم هومن در آ*غ*و*شش به خواب رفته.با لبخندی ازمون استقبال کرد.
چیزی به پایان جشن نمونده بود که کادوی جشن رو تقدیم عروس وداماد کردیم.فقط میخواستم به خونه برسم تا خودم رو خالی کنم از این افکار.
به خونه رسیدیم و هومن ر ار ب*غ*ل گیتی جون جدا کردم و به اتاقمون رفتیم.بهداد هم خداحافظی کرد و غزل هم برای بدرقه ی اون رفت.
اخ که چقدر خسته بودم.هم جسمم.هم فکرم.هم روحم.
به اتاق رسیدم که با نفسی درد پام رو بیرون دادم.لا مصب یه لحظه سوزشش قطع نمیشد.
هومن روی تختش گذاشتم و مشغول تعویض لباس شدم.به پام نگاهی کردم.تمام اتفاقات مثل فیلمی از جلو چشمم گذشت.
چه شبی بود.دستام رو گرد صورتم گذاشتم و روی تخت نشستم.چند تا نفس عمیق از کلافگی بیرون دادم.
سرم رو به عقب بردم و به تخت رسوندم.احساس کردم تمام دردم رو به تخت منتقل کردم.با اینکه ذهن پریشونی داشتم ولی چشمام به ارومی بسته شد
نزدیکای سحر بود که با صدای هومن بیدار شدم.بازم گرسنش بود.شیشه یر رو به دهانش دادم و به سمت تخت برگشتم.نگاهی به پام کردم که دیگه سوزشی نداشت.باید وقتی رسیده بودم خونه ضدعفونیش میکردم ولی از خستگی زیاد یادم رفت.
از تخت پاشدم و رفتم پایین.جعبه کمک های اولیه رو با خودم برداشتم و برای اینکه کسی زخم پامو نبینه به سمت اتاق رفتم.یه پانسمان کوچیک انجام دادم و جعبه رو سرجاش گذاشتم.
خواب به چشم نمیومد.مدام به این فکر میکردم که یعنی امکانش هست پوریا بهم علاقه داشته باشه.
تمام جوانب رو سنجیدم.اگر بخواد سواستفاده یا تجربه ای کنه این همه دختر چرا من؟وضع مالیش هم که از من بهتره پس بخاطر شرایط مالیم نیس.
romangram.com | @romangram_com