#یادگاری_سرخ_پارت_86

روشو سمتم کرد و گفت:چه سرعت عملی.با خنده گفتم:تز سرعت عمل تو که بالاتر نیس.نگاه خیرش ر به سمتی دیدم که تا ردشو گرفتم با چیز ووحشتناکی رو به رو شدم.دستم بود که رو لباسم گذاشته بودم وپایین نیاورده بدم لباسمو.با حرکتی سریع جمع و جور کردم لباسمو و سر به زیر شدم.نگاهی بهش کردم که سعی میکرد لبخندش رو پنهان کنه.

به خودم لعنت میفرستادم که چرا حواسم نبود.بخاطر اینکه حواسم به سالن بود و میخواستم سریع مرخص بشم طی یه عمل سریع این مشکل به وجود اومد.سرم رو بلند کردم و همزمان از رو صندلی بلند شدم.اونم به تقلید از من بلند شد و رو به روم ایستاد.نگاه سپاسگذاری تقدیمش کردم و گفتم:ممنون.خیلی به زحمت افتادین.منتظر جوابش نشدم وحرکت کردم.به اهستگی قدم برمیداشتم که از پشت بازومو گرفت.

به سمتش برگشتم که با نگاه خیرش غافلگیرم کرد.سرش رو پایین کرد و در حالی که دستم تو دستش بود گفت:

شیوا من...من هنوز روو تصمیمم هستم.سرش رو بالا اورد و کمی نگام کرد.تو فکر تصمیم پوریا بودم.با نگاهی پر محبت و ملتمس بهم چشم دوخت و گفت:

باور کن یه ه*و*س نیس.حتی تجربه هم نیس.من بهت علاقه دارم شیوا.بازومو رها کرد و قدمی به عقب برداشت.در حالی نگاهش هنوز روم ثابت بود.

از شنیدن حرفاش نمیدونم حس بدی داشتم یا خوب.بغض عجیبی به سراغم اومد.نگامو ازش گرفتم و حرکت کردم.دستام به در سالن رسیده بود که بدون برگشت حرفشو شنیدم:

شیوا اگه میخوای یه فرصت بهم بدی یا شاید به خودت.فردا برات یه ادرس میفرستم بیا اونجا.

بدون لحظه ای مکث وارد سالن شدم.حس میکردم دیگه درد پام نیس که ناتوانم کرده.فقط پوریا بود که جلو چشمام قرار داشت.حرفاش رو تو ذهنم مرور میکردم.اصلا تو حال خودم نبودم.

نگاهی به اطراف انداختم که متوجه شدم همه گرداگرد سفره ی عقد جمع شدن.

صدای عاقد از تو سالن پخش شده بود.با اینکه تو حس و حال خودم نبودم ولی به سمت جمعیت حرکت کردم.

اکثر افردا نشسته بودند و از دور تماشا میکردند ولی افراد نزدیک به عروس و داماد گرد اونا حلقه زده بودند.غزل در دیدم بود.سر به زیر شده بود.

یه لحظه لمس دستی رو روی شونم احساس کردم.اوونقدر ذهن پریشونی داشتم که با لرزش بدنم به سمتش برگشتم.

با نگاه متعجب هانیه رو به رو شدم که گفت:چیه بابا.چرا ترسیدی؟

چشمامو باز و بسته کردم و قیافه ای وحشت زده که در حال اروم شدن بود گفتم:وای هانیه توئی؟ترسیدم بابا.

لبخندی زد و گفت:حالا دیگه تنها تنها میری هواخوری هان؟

با لبخندی گفتم:بابا تو که دیگه مشغولی.گفتیم تنهایی بریم.

لبخندش پر رنگ تر شد که گفت:ااااا بذار الان بله رو میگه.تا به جایگاه عروس و داماد نگاه کردم صدای دست و کل و سوت بلند شد.

لبخندی از شادی زدم وبرای دوستم ارزوی خوشبختی کردم.

romangram.com | @romangram_com