#یادگاری_سرخ_پارت_88

ولی تا به باور دوس داشتن میرسیدم با خودم میگفتم شیوا اگه عاشقش بشی چی؟گیرم که خ*ی*ا*ن*تی نکرد و خواست با من ازدواج کنه اونوقت چجوری این مسئله روو به بقیه بگم.اصلا من باید یه فرصت دیگه به خودم بدم؟یعنی این حق رو دارم.خدایا چی کار کنم؟

کلافه چشمامو بستم.

لمس دستان ظریفی رو رووی صورتم احساس کردم.کم کم صدایی رو شنیدم که میگفت:بیدارش کن عمه.افرین.اهان موهاش رو بگیر بگوو چقدر میخوابی مامانی؟





چشمامو باز کردم که صورت هومن رو نزدیک صورتم دیدم.لبخندی بهش زدم و لبم ر سمت دستاش چرخووندم چند تا ب*و*سه زدم.از تخت جدا شدم و هانیه رو لبخند زنان دیدم.صبح بخیری گفتم و سمت دستشویی رفتم.صورتم رو توی اینه دیدم.کمی از ارایشم باقی مونده بود موهام پریشون اطرافم.یه آن به این نتیجه رسیدم که دیشب فقط لباسمو عوض کردم.





از دستشویی خلرج شدم که هانیه رو ندیدم.فکر کنم هدفش بیدار کردن من بوده.حولم رو از کمد برداشتم و سمت حمام رفتم.یه دوش گرفتم وبیرون اومدم..با همون حوله ی تنم رفتم پایین و در حالی با نرم کننده ای که به دستام زده بودم مشغول بودم اطرافم رو برانداز میکردم.





وارد اشپزخونه شدم که دیدم از صبحونه خبری نیس.مگه ساعت چنده؟به ساعت نگاه کردم که دیدم 9 صبحه.من که دیر تر از اینا خوابیدم و صبحونه برام محیا بوده.

خواستم خودم چیزی اماده کنم که صدای هانیه رو از پشت سرم شنیدم.به سمتش برگشتم که گفت:عافیت باشه زن داداش.

لبخندی زدم و گفتم:سلامت باشی عزیزم.بعدش با جمع کردن لبام گفتم:کو صبحونه ی زن داداشت بی معرفت؟

با خنده به سمتم اومد وگفت:امروز صبحونه رو تو حیاط خوردیم.در حالی که به سمتم میومد کلاهمو از رو سرم برداشت و گفت:مش رضا تو حیاطه.حواست باشه اینجوری نیای.

با لبخند گفتم:حواسم هس بابا.شما که صبحونه رو خوردین مگه نه؟

اخمی کرد و گفت:متاسفانه من هنوز نخوردم.پس فکر میکنی بخاطر چی بیدارت کردم؟بدو لباستو عوض کن که دور هم بخوریم صبحونه رو.

با لبخندم حرفش رو تائید کردم وو سمت اتاق رفتم.دامن بلند مشکی رنگی رو با بلوز ابی رنگی پوشیدم.موهامو با کلیپس بالا بردم یه شال ابی هم به سر زدم وبه سمت حیاط حرکت کردم.

romangram.com | @romangram_com