#یادگاری_سرخ_پارت_81
زیر لب گفتم:چه جنتلمنی.صدام رو دادم بیرون و با عصبانیت گفتم خفه شو عوضی.
دنباله ی لباسم کار دستم داد و همنطور که عقب عقب قدم برمیداشتم به زیر کفشام رفت وروی تخته سنگی افتادم.دردی رو در پای سمت چپم احساس کردم.به پتم که نگاه کردم یدم به تخته سنگی که گوشه ینرده ها گذاشتن رسیده بودم و روی اون افتاده بودم.
شلیک خنده ای بلند شد که چشمامو از درد بستم.با لحنی چندش اور گفت:گفتم فرار نکن.گوش ندادی.بهم نزدیک تر شد که دیگه در معرض سکته بودم.
صدایی توجهم رو جلب کرد که گفت:اوووی یارو.چی کارش داری؟
با خودم گفتم:خدایا شکرت یکی رسید.هنوز قیافه ی فرشته ینجاتم رو ندیده بودم.ولی هر کی بود یه دنیا ممنونشم بودم.اگه یه اتفاقی میفتاد چی کار میکردم؟
به مردی که دنبالم بود نگاهی کردم که به سمت اون جوون برگشت.
چهره ی اون جوون رو دیدم.همون چهره ی اشنا.همون چهره ای که من چند بار در کنارش حس ارامش داشتم.
خطاب به مرد گفت:تنها گیرش اوردی ؟
اون مردم گفت:فکر کن اره.به تو چه؟
--------------------------------------------------------------------------------
پوریا ابرویی بالا داد و گفت:تا اینجا نقش زمینت نکردم گورتو گم کن.نذار خاطره ی بدی از این جشن برات بسازم.در حالی که با دست هدایتش میکردبا لحن تندی گفت:باز که وایسادی؟
اون مرد که حالت م*س*تانه ای داشت کمی فاصله گرفت و خطاب به پوریا گفت:فکر نکنی ترسیدما.وقت دعوا کردن ندارم وگرنه حالیت میکردم.
romangram.com | @romangram_com