#یادگاری_سرخ_پارت_80
بالاخره نوبت به ما رسید و مشغول ر*ق*ص شدند.
از جایگاه خارج شدم و سمت گیتی جون حرکت کردم.مثل اینکه مادر غزل با گیتی جون مشغول صحبت بودند.
با لبخند گفتم:شرمنده گیتی جون تنهاتون گذاشتما.
با لبخند گفت:این حرفا چیه عزیزم.با نگاه به هومن گفت:نگاش کن.لپاش گل انداخته.فکر کنم کلی مشغول کرده خودشو.بعدم اونو به آ*غ*و*شش سپردم.
مادر غزل نزدیک تر شد و گفت:خیلی خوش امیدین شیوا خانم.
لبخندی زدم و تشکر کردم.بعدم ب*و*سه ای به هومن داد از ما جدا شد.
سر گیجه ای به سرغم اومده بود.از فضایی که توش بودم کمی خسته شده بودم.با اجازه از گیتی جون به خارج از محوطه ی تالار رفتم.
یه جای تقریبا اروم پیدا کردم و با دیدن صندلی که اونجا قرار داشت نشستم.
محوطه ی باغ اطراف تالار خیلی زیبا بود.هوای بی نظیری بود.قدمی برداشتم و به سمت باغ حرکت کردم.عده ای رو اطراف سالن اصلی دیدم که خیلی با اونا فاصله ای نداشتم.از طرفی درست پشت سالن اصلی بودم.کمی اطراف رو برانداز میکردم که صدایی رو از پشت سرم شنیدم.
-به به ببین چه زمردی نصیب ما شده امشب!
متعجب به پشت سرم نگاه کردم که مرد هیکلی رو بدون کت دیدم.بلوز سفیدش تا نیمه به علت خوردن م*ش*ر*و*ب خیس عرق شده بود.به نظر نمیومد از اقوام غزل باشه.با دیدن اون پارتی حدس میزدم اقوام سیامک باشه.
هنوز خیره براندازش میکردم که گفت:پسندیدی؟من که پسندیدم چه جورم.
وای خدایا چه لبخند زشتی هم میزد.از دیدن همچین افرادی خود به خود به لرزه میفتادم حالا چه برسه کاری باهام داشته باشن.
مثل همیشه چیزی نگفتم.چند قدم به عقب برداشتم و ترس و اضطرابم بیشتر شده بود.با اینکه کمی اونطرف تر افرادی رو در حال رفت و امد میدیدم ولی اگر صدای بلندی یا جیغی میزدم ابروریزی میشد.تصمیم گرفتم همینطور عقب عقب برم که صداش رو بازم شنیدم.
نترس بابا.کاریت ندارم.بده زمردی مثل تو از جنتلمنی مثل من بترسه ها.فقط یه کار کوچولو باهات دارم.مطمئنم تو هم بدت نمیاد.
romangram.com | @romangram_com