#یادگاری_سرخ_پارت_82





بعدم با قدمهایی تند از ما فاصله گرفت.

سوزش عجیبی در پای چپم احساس میکردم که باعث شد نگامو از پوریا بگیرم.

در حالی که دندونام ر روی لبم میذاشتم چشمامو بستم.

صدای نزدیک شدن قدمهاش رو شنیدم.چشمامو باز کردم و اخی سر دادم.کتش رو دراورده بود و استین پیراهنش رو بالا زده بود.

جلو پام نشست و گفت:اتفاقی افتاده؟به چشماش خیره شدم و با بستن چشمام جوابش رو دادم.

درد پام نمیذاشت که با چشمانی باز نگاهش کنم.با صداش به خوودم اومدم که گفت:

پات اسیبی دیده؟کو ببینم پاتو؟

چه عقل کل بود این دیگه.خوب اگه تو اینجا نبوودی که تا الان خودم دیده بودم چه بلایی به سرم اومده.

در کمال ارامش دستش رو به سمت لباسم برد که با نگاه خیره ای بهش عملش رومتوقف کرد.

با لحنی جدی گفت:بچه شدی؟بذار ببینم پاتو؟

با لحن تندی گفتم:چه ربطی به بچگی داره؟

با خودم گفتم حالا اگه نزدیک مچ پام بود یه چیزی ولی دردش رو نواحی رانم احساس میکردم.

با لحنی تند تر از قبل گفت:یادت رفته چند دقیقه پیش چه اتفاقی برات افتاد؟اگه نرسیده بودم که الان وضعت بدتر از این بود.

دیدم حق با اونه.اگه نرسیده بود شاید اتفاقات بدتر از این به سرم میومد.

با لحنی ملتمس گفتم:نمیشه.اخه....بازم چشمامو بستم که گفت:اخه چی؟

با نگاه مظلومانه ای گفتم:قسمتهای بالایی پامه.

romangram.com | @romangram_com