#یادگاری_سرخ_پارت_68

یه نفس دیگه بگیر میترسم خفه شی بیفتی رو دستم.

یه نفس با حرص بیرون داد و گفت:

از بس که ادمو عقده ای میکنی با این کارات.یعنی چی وسط مهمونی گذاشتی رفتی هان؟

-بابا بذار یه سلام کنم.اههههه.سرم رفت از دست غر غرات.

-سلام شیوا خانم.بذار دستم بهت برسه باید بیای پای میز محاکمه.

-وووو ترسیدم بابا.به خونشون رسیده بودم که گفتم:

قاضی محترم لطف میکنن بیان دم در؟

متعجب گفت:دم در؟کدوم در؟جلو در خونه ی مایی؟

-نه خونه ی عممم.یادم نبود تو دختر عمه ی منی.

تماس قطع شد.خیره به صفحه موندم که چرا قطع کرد این.ادم نمیشه این دختره.

یه دفعه دیدم در خونه باز شد.غزل بود که نگاهی به اطراف میکرد و وقتی منو اون طرف کوچه دید با اخم به سمتم اومد و گفت:

اینجا چی کار میکنی؟

اخمامو کردم تو هم و گفتم:میگم تراز شعوریت نمیره بالا همینه دیگه.یعنی چی این حرف؟جای استقبال از دوسسته؟

کلافه گفت:خیلی خب باشعور.سر ظهری اومدی اینجا چی کار>؟

چشمامو ریز کردم و گفتم:چمی دونم والا.دیدم بقیه سر ظهر مزاحم مردم میشن.گفتیم ما هم بیایم ببینم چه مزه ای میده.

لبخند پهنی بر لبش نشوندوگفت:شوخی کردم بابا.غافلگیر میکنی ادمو.بعدم در ماشین رو باز کرد و تندی نشست.

خب اول از همه چرا گذاشتی رفتی وسط مهمونی؟

نفسی کشیدم و با اخم گفتم:

romangram.com | @romangram_com