#یادگاری_سرخ_پارت_66
به عکسی که سر قبرش گذاشته بودن چشم دوختم.موهای خوش حال تیره رنگش رو بالا زده بود.چشمای عسلیش غرق شادی بود.لبخند لبانش پر رنگ تر از همیشه.با دستی عینک افتابیش رو روی موهاش گرفته بود.
سرم رو روی خاک سردی گذاشتم که تن عزیز ترینم رو در خودش جا داده بد.گیتی جون بی حال شده بود و مدام اب به صورتش پاشیده میشد.هانیه شیون سر داده بود.با دستام خاک سرد رو لمس کردم و به عکسش چشم دوختم.چطوری حامدم؟خوبی؟نگا کن منم شیوا.ببین اومدم پیشت.یادته میگفتی شیوا کی میرسه بزرگ شدنت رو ببینم؟بیا ببین بزرگ شدم.اونقدر بزرگ که باید باور نبودنت رو تحمل کنم.قطره های اشک ناشی از گریه های بی صدام ر بهش تقدیم کردم...
عکس چشمات پیش رومه.بغض عشقت تو گلومه....صورتم از گریه خیسه...دیگه کار من تمومه
همه جا صدای جیغه....چیزی نیس خوابی عمیقه...روی دستای غریبم....جای ب*و*سه های تیغه.
دیگه چیزی متوجه نشدم که خودم ر توی بیمارستان دیدم.تازه گریه و شیون های من شروع شده بود.
تا دو هفته فقط گریه و شیون داشتم تا اینکه یه بار وقتی اه و ناله سر داده بودم حالت تهوع به سراغم اومد.گیتی جون که نگران کنارم نشست.خودم رو به دستشویی رسوندم.اصلا حال خوشی نداشتم.خواب وو خوراک ر از خودم بریده بودم.به اصرار گیتی جون به بیمارستان رفتم تا با سرم تقویتی اوضام بهتر بشه.
روی تخت دراز کشیده بودم و اشک هام رو نثار گونه هام میکردم.دکتر رو دیدم که با قیافه ای عصبی وارد اتاق شدو بهم چشم دوخت.با لحن تندی گفت:
خانم این چه کاریه با خودت میکنی؟درسته حالت بده لی اون بچه ی تو شکمت چه گ*ن*ا*هی داره هان؟
میخواستم از جام بلند شم که اشاره ای به سرم کرد.نگاه گیجی به گیتی جون کردم و هر دو همزمان گفتیم:بچه؟
دکتر نفسی با حرص بیرون داد و گفت:بله نمیدوونستین دوماهه باردارین؟
از حرفش شوک عجیبی بهم وارد شد.منوبچه؟چی میشنوم؟یعنی باردارم؟گیتی جون اشکی از چشمانش سرازیر شد که با لبخند همراهیش کرد و دستاش به سمت اسمون گرفت و زیر لب چیزی گفت.
متعجب به دکتر گفتم:مطمئنین من حامله ام؟
با تکون سر جووابم رو داد و با گفتن یه سری علائم بارداری کلافه گفت:
پس با این حال تو نفهمیدی بارداری؟
متعجب گفتم:من...من اصلا نمیدونستم.
اونقدری درگیر حامد بودم که متوجه چیزی نشده بودم.به آ*غ*و*ش گیتی جون رفتم و نمیدونم چرا از بارداریم حس خوشحالی عجیبی به سراغم اومد.بعد از بیمارستان گیتی جون موضوع رو به همه یخانواده گفت:همه خوشحال شدن.با برخورد دیگران مواجه شدم که میگفتن:گریه و شیون کنار که برای بچه خوب نیس.خواب وخراک به موقع.منم با سر تائید میکردم.
صدای بلند گیتی جون تو خونه پیچیده بود که میگفت:خدایا شکرت که یه هدیه بهمون دادی که داغ پسرم روتحمل کنم.بعدم احساس غم میکرد که حامد نیس تا سرش رو ببینه.
سعی میکردم بیشتر به خوودم برسم.روز به روز داغ حامد کم تر میشد و علاقم به بچه شدید تر.بعضی اوقات عکس حامد رو جلوم میذاشتم و باهاش حرف میزدم .از بچمون از نبودش.
romangram.com | @romangram_com