#یادگاری_سرخ_پارت_65
سکوت من پر از بغضه دیگه دیره دارم میرم.
خداااااااحااااااافظ
حامد مرگ مغزی شده بود و هیچ کاری نمیشد براش کرد به اتاق مخصوص منتقلش کردن از حال پدر و مادرش و هانیه هیچی نفهمیدم حتی حال خودم رو هم نمیدونستم با التماس از دکتر خواستم که برم پیشش اول موافقت نمیکرد اما با دیدن ناله های من اجازه داد نیم ساعت ببینمش
بالای سرش نشستم به صورت مهربونش نگاه کردم نه این حامد من بود نمیتونست به این زودی بره شروع کردم به حرف زدن باهاش
سلام آقای بدقول پس ناهارمون چی شد؟حامد ببین شیوام قول میدم بزرگ بشم فقط یه بار دیگه چشماتو باز کن اصلا میشم همونی که تو میخوای.حامد عزیز دل شیوا....تنها کس شیوا
تو که نمیخوای تا آخر عمر چشماتو از من بگیری
سرم رو سینه اش گذاشتم قلبش میزد قلب مهربونش هنوز کار میکرد حرفاش تو گوشم بود:"من رفتنی ام"...."میخوام زندگی هدیه کنم"...
خیلی بدی حامد همیشه یه جوری مجبورم میکردی حرفتو گوش کنم خیلی بدی که میخوای این صدا رو از من بگیری چطوری میتونی به منی که میگفتی عاشقمی ظلم کنی؟
نه حامد من ظالم نیست... بد نیست...اونقدری خوب و پاک بود که هرچی از خدا میخواست بهش میداد
باشه حامد باشه این بار هم حرف، حرف تو.ولی خودت باید کمکم کنی تا خونوادت رو راضی کنم نمیتونم اجازه بدم این قلب پاک و مهربون بره زیر خاک نمیذارم تو بمیری...تو باید بمونی حامد...باید زنده بمونی و زندگی کنی حتی اگه شده تو بدن یکی دیگه..
پدر و مادر حامد با این که ناراضی بودن اما مثل همیشه مهربونیشون رو ثابت کردن هانیه اشک میریخت و هیچی نمیگفت گیتی جون و آقا مسعود تو این چند روز چند سال پیرتر شده بودن اما بازم تصمیم گیری رو به عهده ی من گذاشتن لحظه ای شک نداشتم به کاری که میخوام کنم شاید به قول حامد بزرگ شده بودم باور کرده بودم که روح حامد بزرگ تر از اونی بود که با نبود جسمش از بین بره خوشبختانه سرطان پیشروی نکرده بود و اعضای اصلی بدنش سالم بودن
فرم های اهدای عضو امضا شدن و یکی از کلیه های حامد به یه دختر بچه که مشکل مادر زادی داشت اهدا شد و کلیه یکی دیگش به یه پسر جوون
نمیخواستم بفهمم که قلبش به کی هدیه میشه و خون رو تو بدن کی به جریان میندازه چون میدونستم نمیدونم طاقت بیارم و سراغش نرم
همه چیز زودتر از اون چیزی که فکر میکردم انجام شد و
...
تشییع جنازه ی حامد فرا رسید من حتی قطره ای اشک نریختم.فقط یه جا زل میزدم و اخرین لحظات زنده بودنش رو به یاد میاوردم.ب*و*سه خونین که تقدیمم کرد.لمس دستان سردش قبل از عمل.
تا اینکه خودم رو کنار قبر خاکیش دیدم.از بقیه اصرار برای گریه کردن من و از منم انکار .باورش سخت بد.باوز نداشتنش.نبودنش.
romangram.com | @romangram_com