#یادگاری_سرخ_پارت_63


با این که دلم نمیخواست حتی برای یه لحظه تنهاش بذارم اما مواقتم رو با تکون دادن سرم نشون دادم این صحنه ها هیچ وقت از یادم نمیره در رو باز کرد و به طرفم برگشت

شیوا جان؟

جانم؟

شیوا منو میبخشی؟

-بخاطر چی عزیزم/؟-

لبخندی زد و گفت:بخاطر اینکه نتونستم خوشبختت کنم.

دستشو توی دستم گرفتم و گفتم:ولی من درکنار تو خوشبخت ترینم حامد حتی ...رومو برگردوندم سمت شیشه





گفت:شیوا خودت میدونی چقدر برام عزیزی من دیگه نمیتونم خودم و تووروبقیه ر تو این وضعیت ببینم.شیوا تو عزیزترین کس من تو زندگیم بودی.اونقدری دوست دارم که دل کندن از توبرام سخت تر از مرگه من که بالاخره میمیرم بذار دل یه خونواده شاد بشه.

وای حامد نمیدونستی با این حرفات چه به سرم میاری؟ تک تک خاطره هات رو مرور میکنم تو راست میگفتی من هنوز بزرگ نشده بودم ولی تو بزرگ بودی روحت اونقدری بزرگ شده بود که بری تا به خدا برسی ولی من بچه بودم خیلی بچه هنوزم بزرگ نشدم

دستشو گذاشت زیر چونم و صورتم رو به سمت خودش برگردوند





دوستت دارم.خیلی زیاد.زیادتر از اون چیزی که فکرش رو کنی.شیوا ازت میخوام قوی باشی.اینده خوبی داشته باش.من دارم میرم ولی توهستی.تو زندگی کن.

تو چشماش خیره شدم:حامد الان وقت این حرفا نیست برو دیگه

وای که اگه مبدونستم این نگاه آخرین نگاه هیچ وقت نمیذاشتم بری...


romangram.com | @romangram_com