#یادگاری_سرخ_پارت_61
نه هیچی نمیخوام.با صدایی غمزده گفت:
شیوا.گفتم:جانم.
گفت:دوس داری ذره ذره اب شدنم ر ببینی؟
متعجب گفتم:معلومه که نه.این چه حرفیه که میزنی.نمیبینی منم دارم پا به پات نابود میشم؟
لبخند بی رنگی تحویلم داد وروشو ازم گرفت و گفت:
شیوا امروز که رفتم بیمارستان میدوونی چی دیدم؟یه خانواده ای رو که در به در به دنبال اهدایی برای قلب پسرشون بودن.وقتی از کنار بقیشون رد شدم دیدم هر کس به یه چیز محتاجه.ولی من...ولی من دیگه به چیزی نیاز ندارم.میدونی چرا؟
از حرفاش بوی جدایی میومد.جدایی زود هنگام.
گفتم:چرا؟حامد این حالت به اندازه ی کافی زجرم میده چرا میخوای بیشتر از این عذاب بکشم؟
گفت من دیگه رفتنیم. با اینکه به درمانم کمی امیدوارن ولی میدونم که میرم.چه کمی زود تر.چه کمی دیرتر.بالاخره زمان مرگم میرسه.فقط اگر منتظر اون زمان باشم بیشتر از این زجر میکشم.میفهمی؟
گنگ بهش نگاه میکردم که گفت:
شیوا من میخوام یه مرگ راحت داشته باشم.نمیخوام به سختی بمیرم.نمیخوام ذره ذره اب شدن تو و خانوادم ر تا زمان مرگم ببینم شیوا.ولی نمیشه.
بغض کرده بودم..با صدایی غمزده گفتم:میخوای بری؟کجا اخه؟نا امید شدی حامد؟پس امیدت کو؟مگه نشنیدی دکتر گفت با درمان سریع میشه معالجش کرد.تو که خیلی وقت نیس مبتلا شدی.
قطره اشکی روی گونش سر خورد و گفت:کاش میشد امید زندگی برای چند نفر باشم.حیف که نمیشه..
با فریاد گفتم:اگه میشد هم من نمیذاشتم حامد.نمیذارم این کارو کنی.بخاطر اشک ریختن زیاد دیگه اشکی نداشتم تا بغضم رها کنم.
حامد:خودت میدونی چقدر برام عزیزی نمیخوام غم رو تو صورتت ببینم مگه قرار نبود بزرگ شی؟
اختیار اشکام رو دیگه نداشتم فقط داد میزدم:اصلا من بچه ام نمیخوام بزرگ بشم ....نمیخوام...اصلا مگه بدون تو میتونم بزرگ بشم؟بدون تو نمیتونم
حامد دستش رو به نشانه ی سکوت جلوی بینیش گرفت و دستش رو به سمتم دراز کرد و من تو آ*غ*و*شش اشکام رو میریختم آروم موهامو نوازش میکرد .
romangram.com | @romangram_com