#یادگاری_سرخ_پارت_60
شتابزده بلند شدم و خواستم قدمی بردارم که سرگیجه به سراغم اومد.چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم:
پاشو حامد.پاشو بریم پیش دکتر تا خودم نشنووم باورم نمیشه.
بهش نگاه کردم که به سمتم میومد.دستی به موهاش کشید و گفت:
تو حالت خوب نیس شیوا.بذار بهتر شی میرم با هم.
نگامو خشمگین کردم و با صدایی بلند گفتم:
من حالم خوبه.همین الان میریم دکتر.فهمیدی؟
دستاشو به سمتم گرفت و گفت:باشه اروم باش میریم.اروم باش عزیزم.
رفتیم پیش دکتری که حامد رو از بیماریش مطلع کرده بود.همون چیزایی رو گفت که حامد بهم گفته بود.
مبتلا به سرطان ریه شده بود.درست چند هفته بعد از ازدواجمون.گویا از اون موقع در حال رشد بوده..اخرین جمله ی دکتر ر هم شنیدم سری به اطارف تکون داد و گفت:
من دیروز هم خدمت خودشون عرض کردم.اگر اقدام سریعی انجام بدن شاید بشه جلوی پیشرویش رو گرفت..نگاهی به حامد کرد که از پشت منو گرفته بود تا مبادا نقش زمین بشم و گفت:گویا با این مسئله کنار اومدین از دیروز تا حالا؟
حامد نگاهی به دکتر کرد و گفت:من از مرگ ترسی ندارم.ترس من جدایی از عزیزانمه.
خسته و بی حال به خونه رسیدیم.هیچ چیزی برای گفتن نداشتم.به یه جا زل زده بودم وفقط اشک میریختم.
چند هفته گذشتاز این دکتر به اون دکتر.حتی تصمیم به رفتن خارج هم گرفته بودیم. مرگش مشکلی نداشت و به جای روحیه دادن ما به اون سعی میکرد اون به ما روحیه بده.
یه روز که از بیمارستان اومدیم خسته و داغون ر¸تخت دراز کشید.رفتم پیشش که مواظب حالش باشم.ذهنش رو درگیر موضوعی کرده بود.صدام کرد تا بهش نزدیک تر بشم.خودم رو به جسم ضعیفش رسوندم وگفتم:
چیزی میخوای عزیزم؟
لبخند کم رنگی زد و گفت:
romangram.com | @romangram_com