#یادگاری_سرخ_پارت_59


چشماشو بسته بود وبه سمتم چرخید.سیلی از اشک برصورتش راه افتاده بود.روی پله نشست وبا نفسی عمیق چشماشو باز کردو گفت:

باور کن شیوا تازه فهمیدم.روحمم خبر نداشته از این مریضی.حتی...حتی برای ازمایش ازدواج هم خودش رو نشون نداده چون اصلا اون موقع بهش مبتلا نبودم.

شیوا منوببخش.اگه میدونستم همچین سرنوشتی به سراغم میاد هیچ وقت سمتت نمیومدم.

دیگه حرفاش رو نمیشنیدم.فقط حرکات لب هاش رو نگاه میکردم.درک میکردم که میگفت:

به قران قسم نمیدونستم.

نفسام رو با تندی بیرون میدادم و بهش نزدیک تر شدم وجلو پاش زانو زدم وگفتم:

چی رو نمیدونستی هان؟چی رو؟صدام روو بلند تر کردم وگفتم:د لعنتی بگو دیگه.

قلم رو از دستم رها کردم و تصمیم گرفتم دیگه ادامه ندم.ولی با چشمانی خیس خودم رو دوباره نزدیک کردم ادامه ی نوشته هام رو با بی حالی نوشتم.

با چشمایی که فرط خیسی قدرت باز شدن نداشت گفت:

شیوا من ...سری به اطراف چرخوندوگفت:من مبتلا به سرطانم.سرطان بدخیم.

لبهام رو با نفسی تند باز کردم و به نفس نفس افتادم.بلند شدم و ازش فاصله گرفتم و گفتم:

دروغه.اشک هامو از رو صورتم برداشتم و ادامه دادم:دروغه حامد من میدونم و مدام برای خودم زمزمه میکردم.

از پشت منو در آ*غ*و*ش گرفت و گفت:

اروم باش شیوا.خواهش میکنم.یه لحه بهم نگاه کن.

به سمتش چرخیدم که گفت:ببین شیوا بذار همه چیزو بهت بگم.دستاشو ازم جدا کرد و گفت:تو دیگه باید عادت کنی به نبودنم.میفهمی شیوا.به اینکه دیگه نیستم.نیستم تا چند ماه دیگه.دستی به زیر گودی چشماش کشید و چشماشو باز تر کرد و ادامه داد:

شیوا من از مرگ ترسی ندارم.اگه داغونم بخاطر توئه.بخاطر توئی که دل کندن ازت برام مرگ واقعیه.دیگه نشنیدم چی گفت.دستی به پیشونیم کشیدم و سرم ر بالا گرفتم.فقط معلق شدن خودم رو دیدم که با افتادن به زمین خاتمه یافت.

چشمامو باز کردم وخودمو روی تخت دیدم.چشمامو دوباره بستم و سعی کردم اتفاقات رو مرور کنم تا لحظه ای که غش کردم.یه دفعه از جام بلند شدم وبه دنبال حامد میگشتم.کنار تخت نشسته بود وبا دیدن من سرشو بلند کرد.


romangram.com | @romangram_com