#یادگاری_سرخ_پارت_58

به سمتش دویدم وبا بغضی که در گلو پرورونده بودم گفتم:

معلوم هس تا الان کجا بودی؟تو انصاف نداری هان؟حداقل یه زنگ نمیتونستی بزنی ؟دیگه بغضم ترکید و با ریزش اشک ادامه دادم:

نمیبخشمت حامد.صدامو بلند تر کردم و گفتم:نمیبخشمت بی انصاف

به سمت پله ها قدم برداشتم که گفت:

یادته شیوا بعت میگفتم ادما باید اونقدری بزرگ باشن که دیگه مشکلات نتونه برشون غلبه کنه؟

اروم به سمتش چرخیدم.روی دیوار سر میخورد ونگاهش به نقطه ثابت کرده بود.ادامه داد:

الان وقتشه که ببینیم بزرگ شدیم یانه؟

با هر کلمه که از دهنش بیرون میومد بهش نزدیک تر میشدم.جلو پاش دوزانو نشستم.هنوز هم نگام نمیکرد.

به برگه ازمایش تو دستاش خیره شدم.حلقه اشکی در چشمام جا خوش کرده بود و قصد پایین اومدن نداشت.

با دستانی لرزان چونش رو به سمت خودم گرفتم ونگاهش رو روی خودم تنظیم کردم.چشماش قرمز شده بود.

با صدایی غمزده گفتم:

حامد چی میگی؟منظورت چیه از این حرفا؟

سکوت طولانی برقرار شد و بعد از اینکه نگاهش رو ازم گرفت قطره اشکی روی گونش سر خورد و گفت:

شیوا اونقدری بزرگ باش که بتونی نبودنم رو تحمل کنی.

با جسمی بی حال بلند شد و به سمت پله ها حرکت کرد.هنوز معنی حرفاش رو درک نمیکردم.مدام زیر لب زمزمه میکزدم.بزرگ شم؟نبودن حامد رو تحمل کنم؟

شتابزده بلند شدم و به سمتش حرکت کردم و قبل از اینکه پاشو رو پله ی اول بذاره بازوش رو گرفتم و گفتم:

حامد جان من بگوچی شده؟با صدایی که با زار زدن هماهنگ شده بود ادمه دادم:

التماست میکنم حامد.صدام اروم تر شد و گفتم:بگو چی شده اخه؟

romangram.com | @romangram_com