#یادگاری_سرخ_پارت_57


در حالی که به صندلی تکیه داده بود شتابزده خودش رو بالا اورد و گفت:

اره.اره رفتم.چیزی نبود فقط..

نگران پرسیدم فقط چی؟

سعی کردم اروم تر خودش رو نشون بده و گفت:

هیچی گفت فردا باید برای معاینه برم پیشش.مثل اینکه امروز سرش شلوغ بود منم گفتم فردا میرم دیگه.سرما خوردگیمم رو به راه شدم.لبخند کمرنگی زد و گفت:بالاخره یه خانم دکتر بالا سرمون بوده دیگه.

سعی کردم لبخندی بزنم واروم خودم رو نشون بدم.از شنیدن حرفاش اصلا اروم نشدم.دلشوره امانم رو بریده بود.

سرفه ای به سراغش اومد که خودش ر به سرعت به دستشویی رسوند.دیگه طاقت نداشتم.یه سرفه سرماخوردگی که به دستشویی نمیکشه.حتما بازم از گلوش خونی اومده که اینطوری شد.

تا شب راجب دکتر صحبت نکردیم.

فردای اونروز تا ظهر خبری از حمد نشد.دل تو دلم نبود.کلافه از اینور خونه به اونور خونه میرفتم و انتظار حامد رو میکشیدم.خبری نشد از حامد.

مانتوم رو پوشیدم تا به خونه ی پدرش سری بزنم بلکه اونجا باشه.با کلافگی جواب سوال های گیتی جون رو دادم که اونم کمی نگران شده بود.

هر چقدر شمارش روو میگرفتیم فقط با خاموش بودن مواجه میشدیم.برای اروم شدن اوضاع گفتم:

میگم شاید کارش تو شرکت طول کشیده.اره همینطوره.اخه چندروزیه درگیر کارای شرکته.احتمالا همین موضوع باعث شده که دیر بیاد خونه.گیتی جون نفس عمیقی کشید و گفت:خیر ببینی مادر زودتر میگفتی.اره حق باتوئه.همینطور شده.خدافظی کردم و گفتم میرم خونه تا حامد بیاد.

عصر شد و حامد نیومد.دیگه از کلافگی زیاد اشک میریختم.شماره ی خاموش.رفتنش به دکتر دیوونم کرده بود.هوا سخت بارونی شده بود.نمیتونستم به خانوادش خبری هم بدم.

ساعت12 شب بود که از پنجره کوچه روتماشا میکردم.

قطره های اشک از چشمانم سرازیر شده بود.

از پنجره جدا شدم و خودم رو روی تخت انداختم.دستامو به صورتم حلقه کردم وبازم اشک ریختم.صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم.شتابان از اتاق خارج شدم و با دستام قطره های اشک رو از روی صورتم برداشتم.

نگاهی به پایین کردم.حامد بود.براندازش کردم.موهای خیس ریخته شده روی صورتش.لباسایی که چکه چکه اب میریخت ازشون.نگاهی به طرفم کرد و سلام ارومی کرد.


romangram.com | @romangram_com